سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

باران آنقدر شدید بود که آب جوی زده بود بالا. توله های یک سگ از ترس به هم چسبیده بودند و می لرزیدند. ماده سگ با اضطراب خودش را به آب می زد و یکی یکی توله ها را از آب می گرفت. علامه از دیدن این صحنه بی تاب شد و رو کرد به آدمهایی که داشتند این صحنه را تماشا می کردند که جلوی آب را ببندند تا توله ها غرق نشوند. کسی اعتنا نکرد.صدای علامه به اعتراض بلند شد، چند نفری به اجبار با یک چوب بزرگ مسیر آب را منحرف کردند و توله ها جان سالم به در بردند.

**

سمینار " اسلامی شدن دانشگاه "بود. آمفی تئاتر دانشگاه شهید چمران پر از جمعیت بود . عده زیادی پشت درهای بسته مانده بودند. به درخواست علامه در سالن نشستند ولی عده ای سرپا ایستادند. علامه مشغول سخنرانی بود که یک باره مکثی کرد و گفت:" من از دیدن این عزیزان معذبم که با این فشار اینجا ایستاده اند. بیایید روی سن بنشینید".با اشاره او ، همه کسانی که ایستاده بودند به روی سن هجوم آوردند و دورش نشستند. استاد عبای سفیدش را از دوش برداشت و زیر پای دانشجویان انداخت و گفت : " کثیف است روی این بنشینید".

**

بعد از سکته مغزی نمی توانست صحبت کند. سه ساعت قبل از فوت، به فرزندش اشاره می کرد. چیزی میخواست و او متوجه نمی شد. خیلی سعی کرد تا فهمید منظورپدر چیست. علامه پلاکی داشت که اسماء خداوند و نام ائمه روی آن حک شده بود و پارچه ای هم داشت که به ضریح امام حسین تبرک کرده بود.پسر تا آنها را پیدا کند و بیاورد، یک ساعتی طول می کشد.وقتی برگشت پدر تمام کرده بود. کنار تخت پدر رفت و پارچه سفید را کنار زد. پدر چشمان خود را برای لحظاتی باز کرد و لبخندی زد و دوباره چشم بست.او را در دارالزهد حرم امام رضا(ع)دفن کردند.