سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
نظر

هشام بن سالم گوید: حضرت امام صادق(ع) در حدیثی که در آن داستان حضرت داوود(ع) را ذکر می‌کند، فرمودند: حضرت داوود(ع) هنگامی که «زبور» را تلاوت می‌کرد، کوه‌ها و سنگ‌ها و پرندگان، پاسخ وی را می‌دادند، وی روزی به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل(ع) در آنجا بود، چون آوای کوه‌ها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داوود(ع) است. حضرت داوود(ع) به او گفت: «ای حزقیل اجازه می‌دهی که به نزد تو بالا بیایم؟» حزقیل(ع) گفت: نه با شنیدن پاسخ منفی، حضرت داوود(ع) ناراحت شد و گریست.
خدای متعال به حزقیل(ع) وحی کرد که داوود(ع) را سرزنش نکن و از من عافیت بخواه، گویند حزقیل دست داوود(ع) را گرفت و وی را به جانب خود بالا برد، حضرت داوود به حزقیل(ع) گفت:
«ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کرده‌ای؟» حزقیل(ع) گفت: نه. داوود(ع) گفت: «آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟» حزقیل گفت: نه. داوود گفت: «آیا دل به دنیا داده‌ای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشته‌ای؟» حزقیل گفت: «آری، گاهی بر دلم راه یافته است!»
داوود(ع) گفت: «وقتی چنین حالتی پیدا می‌شود چه می‌کنی؟»
حزقیل(ع) گفت: «من به این درّه می‌روم و از آنچه در آن است عبرت می‌گیرم».
حضرت داوود(ع) به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوان‌های پوسیده‌ای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشته‌ای داشت، داوود(ع) آن را خواند، بر آن نوشته بود:
«من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشیزه آمیزش کردم، آخر کارم این شد که: خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرم‌ها و مارها همسایگانم هستند! پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود».1

پی‌نوشت‌ها:

? برگرفته از: گفت و شنود پیرامون موعود(ع)، ذبیح‌الله محسنی کبیر، ج 2، صص 37ـ38.
1. کمال‌الدّین عربی، ج 2، باب 46، ما جاء فی التّعمیر، ص 524.