سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

فرزند علامه امینی می گوید: یازده ساله بودم که به همراه پدرم به کاظمین رفتم، قصدشان این بود که در آن جا کتاب خانه ی سادات حیدری را از نزدیک ببینند. کتاب خانه در حسینیه ای قرار داشت. اتاق بسیار بزرگی بود پر از کتاب، دور و بر اتاق از سه جهت قفسه بود، از زمین تا سقف.
من دیدم فرشی در بساط نیست و همه جا پر از خاک است. ایشان آمدند کنار ایوان و عبایشان را فرش کردند روی زمین ولباس ها را روی آن گذاشتند و شال خود را باز نموده و چند مرتبه وسط اتاق به روی زمین کشیدند تا چهره ی حصیری پیدا شد، آن را تکاندند و روی زمین پهن کردند و برآن نشستند.فرمودند: بیا، پس چرا نمی آیی؟ گفتم: آقا این جا که فرشی نیست، همه اش خاک است. فرمودند: اگر بخواهی این طوری زندگانی کنی چیزی به دستت نمی رسد. اگر می خواهی ادب در زندگانی داشته باشی باید این ها برایت مطرح نباشد