سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...


  راوندی از ابن عباس روایت کرده، گوید سلمان برای من نقل کرد که من مردی پارسی زبان و از اهل اصفهان از دهی به نام «جی» بودم و پدرم دهقان(=بزرگ) آن روستا بود و من پیش پدر بسیار عزیز بودم تا حدی که مرا مانند زنان در خانه زندانی کرده بود و نمیگذاشت از خانه خارج شوم. دین من کیش زرتشتی بود و در آن کیش کوشش و خدمت زیادی کرده بودم تا جایی که به خدمتکاری آتشکد? زرتشتیان در آمدم. پدرم مزرعه بزرگی داشت و روزی بخاطر ساختمانی که مشغول ساختن آن بود نتوانست به مزرعه سرکشی کند و من را به جای خود فرستاد. در راه مزرعه گذرم به کلیسایی افتاد که متعلق به مسیحیان بود و صدای آنان که مشغول نماز بودند را شنیدم و از آن جهت که پدرم مرا در خانه زندانی کرده بود از وضع مردم خارج از خانه خبری نداشتم و وقتی آواز دسته جمعی آنان را شنیدم بر آنها وارد شدم تا اعمال و رفتارشان را ببینم و هنگامی که اعمال آنان را دیدم متمایل به دین و آیین آنان شدم و پیش خود گفتم: به خدا دین و آیین اینها بهتر از دین ماست و تا غروب نزد آنها ماندم و به مزرع? پدرم نرفتم. از آنها پرسیدم اصل این دین در کجاست؟ گفتند: در شام(کلیسای سریانی در سرزمین بوده است.)

  چون شب شد نزد پدر برگشتم و متوجه شدم از نیامدن من پریشان شده است. گفتم: پدرجان من در راه به کلیسایی برخورد کردم و از اعمال دینی آنها خوشم آمد و تا غروب پیش آنان ماندم. پدرم گفت در دین آنها چیزی نیست و دین تو و پدرانت بهتر از دین آنهاست. گفتم: به خدا سوگند دین آنها بهتر از دین ماست. پدرم نگران شد و پاهای مرا بست و مرا در خانه زندانی کرد.

  من به مسیحیان پیغام دادم که هرگاه کاروانی از شام بدینجا آمد مرا مطلع سازید. روزی مرا خبر دادند که کاروانی از بازرگانان مسیحی به اینجا آمده اند. من به هر نحوی که بود بند از پای خود باز کرده، خود را به ایشان رساندم و با آنها به شام رفتم. در آنجا به جستجو پرداخته، پرسیدم: داناترین مردم در دین مسیحیت کیست؟ گفتند کشیش بزرگ کلیسا. من نزد وی رفته گفتم من به دین شما متمایل شده و رغبتی بدان پیدا کرده ام و مایل هستم نزد تو بمانم و خدمت تو را بکنم و از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز بگزارم. کشیش پذیرفت و من به کلیسا وارد شده نزد او ماندم، ولی پس از چندی متوجه شدم که او مرد ریاکاری است، مردم را به دادن صدقه و خیرات وادار میکرد ولی چون پولهای صدقه را نزد او می آوردند، آنها را برای خودش برمیداشت و دیناری به فقرا نمیداد و آنقدر جمع آوری کرد که مجموع پول و طلای او به هفت خُم سربسته رسید.

  من  از رفتار او خیلی بدم آمد. پس از مرگش مسیحیان جمع شدند تا او را دفن کنند و من ماجرا را به آنها گفتم و خُمهای پول و طلایش را بدانها نشان دادم. مسیحیان بدن او را به دار کشیدند و سنگسار کردند. سپس مرد روحانی دیگری را آورده و به جایش در کلیسا گذاردند.  من به خدمت او اقدام کردم و او مردی پارسا بود و کسی را از او پرهیزگارتر ندیده بودم، شب و روزش به عبادت میگذشت. من بدو بسیار علاقه مند شدم تا اینکه مرگ او نیز فرا رسید، بدو گفتم: مرا به که وامیگذاری تا در خدمت او باشم؟ او مرا به سوی مردی در موصل فرستاد و من نزد او رفتم. طولی نکشید که مرگ او نیز فرارسید و او نیز پیش از مرگش مرا به مردی در نصیبین(شهری در عراق در سر راه موصل به شام) راهنمایی کرد و چون مرد، من نزد آن مرد رفتم. چیزی نگذشت که مرگ او نیز فرارسید و پیش از مرگش مرا به مردی در عموریه(شهری در ترکیه که گویند همان بورسای کنونی است) راهنمایی کرد و پس از مرگش، من نزد او رفتم و در نتیجه کسب و کاری که داشتم چند رأس گاو و گوسفند کسب کرده بودم تا اینکه زمان مرگ او نیز نزدیک شد، پس به او گفتم: با این سرگذشتی که از من میدانی اکنون تو به من چه دستور میدهی و به که سفارشم میکنی؟ گفت: ای فرزند، به خدا من کسی را سراغ ندارم که تو را به سوی او روانه کنم، ولی همین اندازه به تو بگویم که زمان بعثت آن پیغمبری که به دین ابراهیم مبعوث خواهد شد، نزدیک شده است، آن پیامبر که میان عرب ظهور کند، و به سرزمینی مهاجرت کند که اطرافش را زمینهایی که پر از سنگهای سیاه است فراگرفته و آن سرزمین نخلهای خرمای بسیاری دارد. آن پیغمبر دارای علایم و نشانه هایی است: هدیه را میپذیرد، از صدقه نمیخورد، میان دو کتفش مهر نبوت است. اگر میتوانی بدان سرزمین بروی، زود برو.

  کشیش عموریه نیز از دنیا رفت، و من در عموریه ماندم تا پس از مدتی  به کاروانی از تجّار عرب از قبیله کلب  برخوردم. بدانها گفتم: مرا به سرزمین عرب ببرید و من در عوض این گاو و گوسفندها را به شما میدهم. آنها پذیرفتند و مرا با خود بردند، ولی چون به سرزمین وادی القری رسیدیم به من ستم کرده به عنوان برده و غلام به مردی یهودی فروختند. در آنجا چشمم به درختهای خرمایی افتاد، گمان بردم این همان سرزمین است که رفیقم به من نشان آنرا داده بود ولی یقین نداشتم، تا اینکه پسرعموی آن مرد یهودی که از یهودیان بنی قریظه بود بدانجا آمد و مرا از او خریده به مدینه آورد و به خدا سوگند تا چشمم به شهر خورد، نشانه ها را یافتم، دانستم که اینجا همان سرزمین است که رفیق مسیحی من خبر داده بود(که پیامبر بدان هجرت خواهد کرد.) در این خلال پیامبر خدا(ص) در مکه مبعوث شده بود و من که برده بودم هیچگونه اطلاعی از بعثت آن حضرت نداشتم تا آن حضرت به مدینه هجرت فرمود. روزی همچنان که در نخلستان اربابم بالای درخت خرما، آن درخت را اصلاح میکردم و اربابم پای درخت نشسته بود، ناگاه دیدم پسرعموی او با عجله وارد باغ شده و نزد او آمد و گفت: خدا طایف? بنی قیله(=اوس و خزرج، دو قبیله اصلی مدینه) را بکشد! اینها در قباء دور مردی که امروز از مکه آمده را گرفته اند و میگویند این مرد پیغمبر است.

  همین که این سخن را شنیدم لرزه به اندامم افتاد به طوری که نزدیک بود از بالای درخت روی اربابم بیفتم، پس از روی درخت پایین آمده، به آن مرد گفتم: چه گفتی؟ اربابم خشمگین شد و سیلی محکمی به گوشم زده، گفت: این کارها به تو چه؟ به کار خودت مشغول باش! گفتم: چیزی نبود خواستم بدانم سخنش چه بود.

  من مقداری آذوقه برای خود جمع کرده بودم، چون شام آن روز شد آن را برداشته به نزد رسول خدا(ص) که در قباء بود آمدم و خدمتش شرفیاب شده و بدو عرضه داشتم: من شنیدم شما مرد صالحی هستید و همراهانت مردمی غریب و نیازمند به کمک و همراهی هستند و اینکه مقداری صدقه پیش من بود که چون دیدم شما بدان سزاوارترید آن را به نزد شما آوردم. این را گفتم و آنچه را همراه داشتم پیش آن حضرت نهادم، دیدم آن حضرت به اصحاب خود رو کرده فرمود: بخورید ولی خودش دست دراز نکرد. پیش خود گفتم: این یک نشانه!

   پس برگشتم و چند روزی گذشت و رسول خدا(ص) وارد مدینه شد و من نیز دوباره چیزی تهیه کرده، به نزد آن حضرت آمده بدو گفتم: من چون دیدم شما از صدقه چیزی نمیخوری اینک هدیه ای به نزدت آورده ام تا از آن میل فرمایی. دیدم رسول خدا(ص) خودش خورد و به اصحاب نیز دستور داد بخورند. من پیش خود گفتم: این دو نشانه!

 سپس روزی به نزد آن حضرت که به قبرستان بقیع به تشییع جناز? یکی از اصحاب خود رفته بود آمدم، من دو لباس خشن و زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در میان اصحاب نشسته بود، پس من پیش رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مهر نبوت را که میان دو شانه آن حضرت بود ببینم. رسول خدا(ص) که متوجه رفتار من شده بود، مقصود مرا دانست و ردای خویش را پس کرد و چشم من به مهر نبوت افتاد.

من خود را روی شانه های آن حضرت انداخته، آن را بوسیدم و اشک ریختم، رسول خدا(ص) به من فرمود: بازگرد، من پیش روی او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا آخر برای او شرح دادم.

 

***

 

  حضرت محمّد(ص) همچنین برای آزادی سلمان فارسی به وی کمک کردند و او با ارباب خود قرار داد بست و خود را آزاد کرد و از آن پس در جنگ خندق و سایر جنگها به همراه رسول خدا(ص) بود.

 

منبع: زندگانی حضرت محمّد(ص) تألیف رسول محلاتی با تخلیص