سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
در کوفه جوان بسیار زیبایى زندگى مى کرد که از ملازمین مسجد جامع و دائماً در حال عبادت بود. روزى زنى زیبا نظرش به او افتاد و دلى صد دل عاشق او شد و مدتها در عشق آن جوان مى سوخت، یک روز آن زن بر سر راه مسجد ایستاد و همین که جوان را در حال رفتن به مسجد دید، به او گفت: اى جوان با تو حرفى دارم. اما آن جوان با خدا، کوچکترین اعتنایى نکرد و رفت.

روز دیگر باز بر سر راه او ایستاد و به او گفت: حرف مرا بشنو! جوان گفت : اینجا محل رفت و آمد دیگران و موضع تهمت است، من نمى خواهم مورد تهمت و حرف مردم قرار بگیرم. زن گفت: مى دانم که شما بندگان خاص خدا خیلى زود مورد تهمت قرار گرفته و بى انصافانه سنگ به شیشه پاک و صاف عفت شما مى زنند، ولى با این وجود من مى خواهم حرف دلم را به شما بگویم که تمام اعضا و جوارح من عاشق و شیفته و شیداى تو است.

با شنیدن این حرف حالت خاصى به جوان دست داد ولى بى اعتنا از کنار دختر گذشت و راه خانه را پیش گرفت. اما همه فکر و ذکرش پیش آن دختر بود. حتى مى خواست به نماز بایستد، اما فکر او پریشان و مضطرب بود و نمى فهمید که چه مى خواند. لذا کاغذى برداشت و نامه اى به آن زن نوشت و به همان محل رفت و دید که زن همانجا ایستاده است، نامه را به سوى او انداخت و رفت. زن که نامه را خواند، دید در آن نوشته:

اى زن! خداوند مهربان و بردبار است، توبه کن، زیرا او بنده توبه کار را مى بخشد و با این کار موجبات خشم و غضب خداوند را فراهم مکن که اگر خداوند بر کسى غضب کند کارش زار است، حتى آسمان و زمین و کوه و درخت و حیوانات از غضب او در امان نیستند. پس انسان چگونه طاقت خشم خدا را دارد؟ اى زن! آنچه به من گفتى اگر دروغ بود و خواستى مرا بفریبى، من قیامت را به یاد تو مى آورم که حساب و کتاب چقدر سخت است ، تا از این کار بد و خلاف اخلاق دست بردارى و اگر راست گفتى که حقیقتا عاشق من هستى، توصیه مى کنم که خود را معالجه کنى که این عشقها فایده اى ندارد، برو و خدا را پیدا کن، عشق حقیقى را پیدا کن و عاشق او شو.

بعد از چند روز دوباره آن زن بر سر راه جوان ایستاده، جوان از دور که مى آمد آن زن را دید و خواست به خانه برگردد تا با او ملاقات نکند، اما آن زن او را صدا زد و گفت: اى جوان! باز نگرد که بعد از امروز دیگر ملاقاتى بین ما نخواهد بود مگر در پیشگاه خداوند، سپس گریه شدیدى کرد و به نزد جوان رفت و گفت: مرا موعظه اى کن و سفارش بنما تا به آن عمل کنم. جوان گفت: تو را توصیه مى کنم که خود را از شر نفس اماره ات حفظ کنى و بدانى که خدا آگاه بر اعمال همه مى باشد. زن در حالى که شدیداً گریه مى کرد به خانه اش رفت و مشغول عبادت شد و بر همان حالت بود تا این که از دنیا رفت.