سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
علما , • نظر

آقا میر سید علی بهبهانی که از علمای عصر حاضر است به دو واسطه از یکی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری نقل می‌کند که گفت برای تکمیل تحصیلاتم به نجف اشرف رفتم و به درس شیخ حاضر می‌شدم ولی از مطالب و تقریراتش هیچ نمی‌فهمیدم خیلی از این وضع متأثر شدم تا جایی که دست به ختوماتی زدم باز فایده نبخشید. بالاخره به حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام متوسل شدم تا شبی در خواب خدمت آن حضرت رسیدم آن حضرت بسم الله الرحمن الرحیم را به گوش من قرائت فرمود. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم درس را کاملاً می فهمیدم کم کم به حدی رسیدم که بر شیخ اشکال می‌کردم، روزی در پای منبر درس با شیخ زیاد صحبت و بحث کردم. شیخ پس از درس نزدیک من رسیده اهسته به گوشم گفت: آن کسی که بسم الله به گوش تو قرائت فرموده به گوش من تا ولاالضّالین خوانده این را گفت و رفت. من از این قضیه تعجب کردم چون کسی از این مطلب خبر نداشت من فهمیدم که شیخ دارای مقام کرامت و مورد توجه ائمه‌ی دین می‌باشد.


علما , • نظر

نویسنده‌ی کتاب «مرگی در نور» می‌نویسد: عمویم حاج محمود آقا برایم نقل کردند شیخ احمد دشتی که مقرب آخوند بود تعریف می‌کرد در زمانی که وضع مالی آخوند خوب نبود یک شب که آخوند مجلس درس خصوصی داشت و در آن مجلس شاگردان مبرّز و مثل میرزای نایینی و مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی و آقا ضیاء عراقی و شیخ عبدالله گلپایگانی و عده‌ای دیگر حضور داشتند وقتی مجلس درس تمام شد ما دیدیم سیدی که از خانواده‌ی «روفی عی» بود به اتفاق یک نفر دیگر آمدند خدمت ایشان و آن مرد زائر مقداری وجوهات در آورد و به آخوند داد و ایشان هم پول‌ها را گذاشتند زیر تشک. ما که ناظر جریان بودیم و سخت هم بی پول بودیم خوشحال شدیم که عنقریب استاد چیزی به همه‌ی ما خواهد داد اما به زودی امید ما مبدل به یأس شد زیرا دیدیم بعد از آنکه آقای آخوند پول‌ها را زیر تشک گذاشت آن مرد سید بلند شد و رفت در گوش آخوند آهسته چیزی گفت. آقای آخوند قلم و دواتی دم دستش بود به سید اشاره کرد بنویس آن سید هم چیز مختصری نوشت و به آخوند داد. وقتی آن را خواندند کاغذ را پاره کردند همه‌ی آن پول‌ها را در آوردند و به آن سید دادند و آن سید هم پول‌ها را برداشت و تشکرکنان رفت.
شیخ احمد دشتی می‌گفت ما که ناظر این صحنه بودیم و نمی‌دانستیم جریان چیست حس کنجکاوی‌مان نیز سخت برانگیخته شده بود همه می‌خواستیم سر از این ماجرا در بیاوریم رفقا جرأت نمی‌کردند سوالی بکنند و چون من رویم به ایشان بازتر بود با اشاره‌ی رفقا از ایشان سوال کردم و عرض کردم: حضرت آقا ممکن است بفرمایید داستان از چه قرار است؟ فرمودند: کدام داستان؟ عرض کردم: این که این دو نفر آمدند و یکی پولی داد و شما پس از خواندن نوشته‌ی آن سید آن پول را به آن سید دادید. معنای این مطلب را ما نفهمیدیم. آخوند فرمودند: خیلی چیزها توی دنیا هست معنایش فهمیده نشده و ما نمی‌فهمیم. این هم یکی از آنها. شیخ احمد می‌گفت من موضوع را دنبال کردم  یکی دو نفر از حاضرین هم تأیید من می‌کردند و اصرار کردند که اگر ممکن است ایشان توضیحی بدهد. آخوند فرمودند: حالا که اصرار دارید پس بدانید که آن مرد زائر آمد و چهارصد لیره پول برایم آورد من گرفتم آن سید به من گفت دو پسر دارد و می‌خواهد برای هر دو عروسی کند پول ندارد من به او گفتم بنویس ببینم چه مقدار پول احتیاج داری؟ خواستم کسی متوجه نشود او نوشت صد لیره من دیدم این مبلغ برای عروسی دو پسر کافی نیست هر چهارصد لیره را به او دادم. شیخ احمد گفت: وقتی آخوند این مطلب را فرمودند میان شاگردان قیل و قال افتاد و گفتند آقا شما که خودت احتیاج داری و وضع مالی ما را هم که می‌دانی خراب است ما هیچ شما چرا به فکر خودت نیستی چطور چهارصد لیره را به یک سید دادید و حال آنکه ما می‌دانیم بچه‌های شما در مضیقه هستند. ما که داشتیم این اعتراض‌ها را می‌کردیم ناگهان دیدیم آخوند گریه کرد ما همه ساکن شدیم و از ایشان معذرت خواستیم، آنگاه آخوند فرمودند : ناراحتی من از این نیست که مرتکب جسارتی نسبت به من شده‌اید. افسردگی من از این جهت است که می‌بینم زحماتی را که در عرض سال‌ها برای شما کشیدم همه به هدر رفته زیرا مشاهده می‌کنم که شماها در رکن اول اسلام که توحید است مانده‌اید و از ان غافلید و نمی‌دانید که رزق و روزی را خدا می‌دهد نه بنده‌ی خدا. اگر منظورتان از این حرف‌ها این است که من این قبیل پول‌ها را برای خود بردارم و پس‌انداز کنم من احتیاج به پس انداز ندارم وقتی که از خراسان آمدم با چندتا کتاب آمدم و چیز دیگری نداشتم خداوند این همه نعمت و عزت به من داده اگر منظورتان بچه‌های من است که آنها هم وضعشان خوب است و خدا رزاق آنهاست شما هم همه باید به خداوند اتکا داشته باشید و امید به او ببندید نه به کس دیگر من متأثرم از این که می‌بینم شماها خدا را فراموش کرده و به بنده‌ی او چشم دوخته‌اید.


شیخ ابراهیم ابن حسن ابن خاتون عاملی صاحب قصص النبیاء از طریق شیعه، یکی از علما و دانشمندانی است که منسوب به آل خاتون است. آل خاتون یکی از خانواده‌های قدیمی علم و دانشند که در جبل عامل بوده‌اد. خاتونی که این خانواده‌ی علمی را به او نسبت می‌دهند، دختر یکی از پادشاهان ایّوبی است. هنگامی که این پادشاه از جبل می‌گذشت چون به قریه «امید» رسید در آنجا فرود آمد در آن قریه جد این علماء که نسبت به آل خاتون دارند زندگی می‌کرد عالمی بسیار پارسا بود. تمام ساکنین به دیدن پادشاه رفتند مگر آن دانشمند. پادشاه پیش او فرستاد و علت ترک ملاقات را جویا شد آن دانشمند جوابی داد که مطابق آن روایت نیز رسیده، فرمود: هر گاه دیدید پادشاهان را بر در علما هم علما و هم ملوک نیکویند ولی اگر علما را بر در پادشاهان دیدید هم علما و هم پادشاهان بد هستند. پادشاه ایّوبی از این جواب خوشش آمد و مقام آن دانشمند در نظرش بزرگ آمد و همین سبب شد که دخترش را که خاتون نام داشت به ازدواجش در آورد. علمایی که به آل خاتون مشهورند و علمای بسیاری هستند که به شماره نمی‌آیند به همین جهت به «خاتونی» ملقب شده‌اند.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «اگر خواص امت من صالح باشند عوام امت من اصلاح می‌شوند. عرض کردند یا رسول‌الله مراد از خواص امت کیانند؟ فرمود: «چهار طایفه‌اند حاکمان، علما، عابدان و تجار.» عرض کردند: چگونه اصلاح امت به اصلاح این چهار بستگی دارد؟ فرمود: «حاکم به منزله‌ی چوپان است که گوسفندان را از گرگ محافظت می‌کند پس اگر چوپان خود گرگ باشد تکلیف گوسفندان چیست؟ علما، طبیبان و معالجان خلقند پس اگر طبیب خود مریض بود بیماران را چه کسی معالجه کند؟ عابدان دلیل راهند که جماعت چشمشان به آنها است و به دنبال آنها حرکت می‌کنند پس اگر دلیل، راه خود را گم کرد کی راهروان را هدایت و دلالت کند؟ تجار امینان خدایند اگر امین خیانت کار شد پس به چه کس باید اعتماد شود؟»


بهمنیار که یکی از شاگردان فاضل بو علی سینا بود روزی به بوعلی گفت چرا با این همه علم و دانایی ادعای نبوّت نمی‌کنی؟ اگر ادعایی کنی مردم می‌پذیرند و علما نمی‌توانند حریف تو شوند. بوعلی گفت: جواب تو را در وقت دیگری خواهم داد.
مدتی از این سخن گذشت و زمستان سرد و یخبندان همدان که معروف است رسید. شبی بوعلی با بهمنیار در یک اتاق خوابیده بودند موقع سحر مؤذن در بالای گلدسته‌ی مسجد مشغول مناجات بود و نعت و ثنای پیغمبر خدا می‌گفت. شیخ بوعلی به بهمنیار گفت: بلند شو کاسه‌ای آب برایم بیاور که بسیار تشنه‌ام. بهمنیار گفت: اکنون وقت آب خوردن نیست چون تازه از خواب بیدار شده‌اید نوشیدن آب سرد در این حال صلاح نیست. بوعلی گفت: طبیب بی نظیر عصر من هستم، تو از نوشیدن آب مرا منع می‌کنی با آنکه ضرورت آن را اقتضا می‌نماید. بهمنیار گفت: من خودم الآن عرق دارم می‌ترسم اگر بیرون بروم سرما بخورم و مریض شوم. شیخ گفت: اکنون جواب ان پرسش آن روز تو را در باب دعوی پیغمبری می‌گویم، پس بدان که پیغمبر کسی است که چهارصد سال از بعثت او می‌گذرد و نفس او چنان تأثیری دارد که اکنون مؤذن در وقت سحر با شدت سرما در بالای گلدسته ثنای خدا و نعت وی می‌گوید، اما من هنوز در نزد تو حاضر و تو از خواص اصحاب منی. به تو امر می‌کنم شربت آبی به من دهی نفس من آن قدر تأثیر ندارد که مرا اجابت کنی پس چگونه ادعای پیغمبری ممکن است؟


مرحوم شهید مطهری می‌گوید: از استاد خودم عالم جلیل‌القدر مرحوم آقای حاج میرزا علی آقای شیرازی که از بزرگ‌ترین مردانی بود که من در عمر خود دیده‌ام، جریان خوابی را به خاطر دارم که نقل آن بی‌فایده نیست.
ایشان یک روز در ضمن درس در حالی که دانه‌های اشک چشمشان بر روی محاسن سفیدشان می‌چکید این خواب را نقل کردند و فرمودند:
در خواب دیدم مرگم فرا رسیده است مردن را همان‌طوری که برای ما توصیف شده است در خواب یافتم خویشتن را جدا از تن و بدنم می‌دیدم و ملاحظه می‌کردم که بدن مرا برای دفن به قبرستان حمل کردند. مرا به گورستان بردند و دفن کردند و رفتند من تنها ماندم و نگران که چه بر سر من خواهد آمد؟ ناگاه سگی سفید را دیدم که وارد قبر شد در همان حال حس کردم که این سگ تند خوئی من است که تجسم یافته است و به سراغ من آمده است و مضطرب شدم در اضطراب بودم که حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام تشریف آوردند و به من فرمودند: غصه نخور من آن را از تو جدا می‌کنم.
مرحوم حاج میرزا علی آقا اعلی الله مقامه با پیغمبر اکرم و خاندان پاکش صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین ارتباطی قوی داشت. این مرد در عین آنکه فقیه (در حد اجتهاد)، حکیم، عارف طبیب و ادیب بود، از خدمتگزاران آستان مقدس حضرت سیدالشهدا عیله‌السلام بود. منبر می‌رفت و موعظه می کرد و ذکر مصیبت می‌فرمود. کمتر کسی بود که در پای منبر این مرد عالم مخلص متقی می‌نشست و منقلب نمی‌شد. خودش هنگام وعظ و ارشاد که از خدا و آخرت یاد می‌کرد در حال یک انقلاب روحی و معنوی بود. با ذکر خدا دگرگون می‌شد. مصداق قول خدا بود: «الّذینَ اِذا ذُکِرَالله وَجِلَتْ قُلوبُهُمْ وَ اِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ ایماناً وَ عَلی رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلوُنَ.»
ایشان در منزل آیت‌الله العظمی آقای بروجردی منبر می‌رفت و مجلسی را که افراد آن اکثراً اهل علم و طلاب بودند سخت منقلب می‌کرد، به طوری که از آغاز تا پایان منبر ایشان جز ریزش اشک‌ها و حرکت شانه‌ها چیزی مشهود نبود.

قبر

مرحوم شیخ مفید قدس سره در کتاب «ارشاد» با سند از غفاری نقل می‏کند که او گفته است: به شخصی از خاندان ابورافع (که از یاران و دوستان پیامبر صلی الله علیه و آله بود) بدهکار بودم و اصرار داشت که خیلی فوری باید بدهی او را بپردازم. با این حال به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفته و نماز صبح را خواندم. به ناچار به سوی حضرت امام رضا علیه‏السلام که در عریض [1]  بود، رفتم. وقتی نزدیک شدم، دیدم که حضرت پیراهن و عبایی به تن کرده و سوار بر الاغ می‏آید.
شرم و حیا مانع از گفتن درخواستم شد. پس ایستادم تا اینکه حضرت هم آمد و در کنار من ایستاد و به من نگاه کرد. سلام عرض کردم و ماه رمضان بود، عرض کردم: فدایت شوم آقا! فلان شخص که از دوستان شما است، از من طلب دارد و به خدا سوگند مرا رسوا کرده است.
غفاری می‏گوید: من فکر کردم که حضرت به او امر خواهد کرد که دیگر مرا رسوا نکند، مهلت بدهد تا بیش از این ابروی من در میان مردم نرود و به حضرت عرض نکردم که طلب او چه قدر است و غیر از آن که فکر می‏کردم، نیت دیگری نداشتم.
حضرت فرمود: همین جا بنشین تا برگردم.
آنجا توقف کردم. وقت نماز مغرب شد و نماز را در آنجا خواندم، چون روزه بودم از زیاد ماندن و ضعف روزه بی‏تاب شده بودم. خواستم بروم که دیدم حضرت با عده‏ای از فقرا که اطراف او را گرفته و از او سؤال می‏کردند، آمدند. حضرت در حد احتیاج هر کس هدیه‏ای می‏داد و از کنا من گذشت و به خانه خود تشریف برد. پس از مدتی کوتاه بیرون آمده و مرا به خانه دعوت کرد. با حضرت وارد منزل شدیم و نشستیم. برای حضرت از احوال پسر مسیب نقل می‏کردم. عرایضم تمام شد، فرمود: مثل اینکه هنوز افطار نکرده‏ای؟ 
عرض کردم: نه،حضرت دستور داد تا غذا حاضر کردند. سپس به غلام خود فرمود: با من در افطار کردن شرکت باشد.
حضرت پس از افطار فرمود: فرش را بالا بزن و هر مقدار پولی که در زیر آن می‏بینی، بردار. چون آن محل را بالا زدم. چند دیناری دیدم. آنها را برداشته و در آستینم گذاشتم، شب بود حضرت به چهار نفر از غلامانش دستور داد تا مرا به منزل برسانند.
عرض کردم: فدایت شوم! شبگردان پسر مسیب در شهر مشغول گشت و حفاظت هستند نمی‏خواهم آنها از بودن غلامان شما همراه من بفهمند که من در خدمت حضور مبارک بوده‏ام. حضرت تصدیق فرمود و در حق من دعا کرد و دستور داد: هر کجا مایل است، وی را همراهی کنید و از هر کجا دستور داد، باز گردید.
غلامان حضرت، حسب الامر همراه من آمدند تا اینکه نزدیک منزلم رسیدم و چون دیگر خوف و ترسی نداشتم، آنان را مرخص کردم و وارد منزل خود شدم. چراغ خواستم تا دینارها را بشمارم. چهل و هشت دینار بود با آن که بدهی من بیش از بیست و هشت دینار نبود.
در میان دینارها، دینار درخشنده‏ای به چشمم خورد که از صافی و روشنی آن به شگفت آمدم. آن را برداشته و نزدیک چراغ آوردم. نوشته‏ی بسیار آشکار بر آن ظاهر بود: فلانی از تو بیست و هشت دینار طلبکار بود. اینک طلب او را بپرداز و ما بقی که بیست دینار است متعلق به تو است هر گونه که خواستی، استفاده کن.
سوگند به خدا! من مقدار بدهی خود را به حضرت نگفته بودم که چقدر است.


شهید مدرس نسبت به فرمانفرما مطالبی گفته و انتقاد کرده و ایراد گرفته بود. فرمانفرما به وسیله‌ی یکی از دوستان مدرس که با او نزدیک بوده به مدرس پیغام می‌دهد که: خواهش می‌کنم حضرت آیت‌الله اینقدر پا روی دم من نگذارد. مدرس جواب می‌دهد به فرمانفرما بگویید حدود دم حضرت والا باید معلوم شود. زیرا من هر کجا پا می‌گذارم دم حضرت والا آنجاست!
********************************************************

شخص موثقی از علمای نجف نقل کرد در نجف اشرف دیدم آیت‌الله عالم و عامل و عارف کامل آقای سید علی قاضی طباطبایی (استاد اخلاق علامه طباطبایی صاحب المیزان) در دکّانی کاهو می‌خرید ولی بر خلاف سایر مشتری‌ها که کاهوی مرغوب و نازک را جدا می‌کردند، ایشان کاهوهای غیرمرغوب و غیر قابل استفاده را جدا کرده پولش را دادند و حرکت کردند. من به دنبالش رفتم، عرض کردم: چرا حضرت عالی کاهوهای خوبی جدا نکردید؟ فرمود: فروشنده‌ی این کاهو آدم فقیری است. من می‌خواهم به او کمکی کرده باشم. در ضمن نمی‌خواهم به طور مجانی باشد که هم شخصیّت و حیثیّت او محفوظ باشد و هم او به پول مجانی گرفتن عادت نکند. این کاهوها را که کسی نمی‌خرد برمی‌دارم و پولش را به او می‌دهم.
آری، این عالم عالیمقدار با این فرمایش نکته‌ی جالب و درس بزرگی را بیان فرمودند چون در دستورات دین مقدس اسلام بی‌کاری، مفت‌خواری و تکدّی و کلّ بر مردم بودن بسیار مذموم است و در این خصوص روایات و احادیث فراوان از رسول خدا و ائمه‌ی معصومین علیهم‌السلام وارد شده که در اینجا به ذکر یکی از آنها اکتفا می‌شود:
زراره می‌گوید مردی به حضور حضرت صادق علیه‌السلام رسید و عرض کرد: یابن رسول‌الله دستم ناسالم است و نمی‌توانم با آن خوب کار کنم و سرمایه‌ای هم ندارم با آن کاسبی کنم، فردی محروم و مستمندم. امام فرمود: کار کن و روی سرت بار بگذار و ببر و از مردم بی‌نیاز باشد.


در مجلس محمّد بن عایشه در بصره ، مردی برخاست و به او گفت: افضل اصحاب رسول خدا چه کسی بوده است ؟ گفت: ابوبکر ، عمر ، عثمان ، طلحه ، زُبَیر و ... .

آن مرد گفت: پس علی بن ابیطالب کجا است ؟

گفت: ای مرد ، آیا تو از اصحاب رسول خدا پرسش می‌کنی یا از خود او ؟

آن مرد گفت: من از اصحاب پرسش می‌کنم .

گفت: خداوند می فرماید: « فقُل تَعالَوا نَدعُ أبناءَنا وَ ... » علی علیه السلام نَفْس رسول خدا است . چگونه اصحاب او مثل خود او هستند ؟!

همچنین گفته شده است که خداوند در روز مباهله ، علی علیه السلام را بر دشمنان عرضه کرد همه از عداوت و دشمنی دست برداشتند و درروز عید غدیر او را بر دوستان عرضه کرد همه دشمن شدند و چقدر مابین این دو مرحله تفاوت است!


عالم متقی مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری علیه‌الرحمه نقل فرمود: هنگامی که پدرم مرحوم حاج شیخ محمدعلی از نجف اشرف مسافرتی به هندوستان نمود من و برادرم شیخ احمد در سن شش هفت سالگی بودیم اتفاقاً سفر پدرم طولانی شد به طوری که آن مبلغی که برای مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و موقع عصر از گرسنگی گریه می‌کردیم و به مادر خود می‌چسبیدیم. مادر به ما گفت: وضو بگیرید و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم. مادرم گفت: من در این ایوان می‌نشینم شما بروید به حرم به حضرت امیر بگویید پدر ما نیست و ما امشب گرسنه‌ایم و از حضرت خرجی بگیرید و بیاورید تا برای شما شام تهیه کنم ما وارد حرم شدیم سر به ضریح گذاشته عرض کرده گفتیم خرجی بدهید تا مادرمان برای ما شام تدارک نماید. مقداری گذشت اذان مغرب را گفتند و صدای قد قامت الصلوة را شنیدیم من به برادرم گفتم حضرت امیر الآن مشغول نماز است (به خیال بچه‌گی گفتم حضرت نماز جماعت می‌خواند)، پس در گوشه‌ای از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم، پس از کمتر از ساعتی شخصی در مقابل ما ایستاد و کیسه‌ی پولی به من داد و فرمود بده به مادرت و بگو تا پدر شما بیاید هر چه لازم داشته باشید به فلان محل مراجعه کن (بنده نام محلی را که حواله فرمودند فراموش کردم) خلاصه مسافرت پدرم چند ماه طول کشید و در این مدت با بهترین وجه معیشت ما اداره شد تا پدر ما از سفر آمد.

پول