آن شنیدستی که روزی پیری با یکی از مریدان به صحرا شدی. در راه با مرید همی گفتی که ای فرزند ما را بر طریق شریعت همی التفات بُوَد. از لقمه ی حرام و از کذب پرهیز باید. دل از غیر دوست بباید شست و از نامحرم ببایست گریخت که ابلیس (لعنت الله علیه) همی گفت که من به وقت خلوت بنی آدم با نامحرمان، به ایشان بسیار نزدیکم.
مرید همت نمودی تا کلام پیر بشنودی و به کار بر بستی.
روزی از ایام پیر و مرید را در راه صومعه بر رودی گذر افتادی. دخترکی زیبا روی، کوزه ای بر دوش به کنار رود آمدی. ناگاه ورا پای بلغزیدی و در رود فرا چنگ مرگ افتادی. پیر را هلاک دخترک دشوار آمدی. لاجرم در آب شدی و دخترک را بر ساحل نجات همی رساندی.
مرید را نجات دخترک به دست استاد گران آمد. چو به نمازگاه پیر شدندی پیر را گفتی: مگر نه که ما را از نامحرم پرهیز باید. پس ای پیر به چه دست بر دخترک پریچهره یازیدی؟
پیر را لبخندی بر لب بنشست که ای فرزند من دخترک را بر ساحل بنهادم و تو هنوز او را با خود داری؟!