تو مشغول زندگى خودت هستى، درس و کار و عبادتت. سر و کله زدن با آدمها و مشکلات. خدا هم در گوشه زندگى، جایگاه کم رنگ خود را دارد. زمانى که همه درها بسته شد، یاد او می افتى و سراغش را می گیرى.
اما گاهى که وقت مى کنى و سرگذشت انسان عارفى را می خوانى، قند در دلت آب مى شود. حلاوت حال و آرامش شان، هوایى ات می کند و گاهى بیشتر از آن، تصرفات و کراماتشان؛ که کاش من هم چنین قدرتهایى داشتم و فلان مشکل را حل مى کردم! فلان مریض را که خیلى نگرانش هستم، شفا مى دادم. فلان بدبخت بیچاره را چاره ساز مى شدم ....
راستى آن وقتهایى که در اوج کدورت و غفلت و گناه، کمى به خودمان مى آییم و یادى از آن سوى آسمان مى کنیم، دلمان براى این کارها می تپد؟ و یا دلتنگ خود خدا مى شویم؟
و چقدر دنیایمان کوچک است و خدایمان غریب!
کاش من و تو هم لذت دیوانگى و بى خودى را بچشیم، تا بدانیم این احوالات واقعى است و ما هم مى توانیم عاشق شویم. کاش ما هم هرچه را که دست و پایمان را مى بندد و از آسمان محروممان مى کند به دور بیندازیم و سرمست شویم.
کاش این قبله شدن خود را کنار بگذاریم که ما را براى عاشقى خلق کرده اند و خواسته اند پروانه باشیم و نه شمع؛ و در آتشش، دودى پراکنده شویم، و وجودى از خود به جاى نگذاریم!