مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

مردى پیش بایزید بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نکنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فایده دهى و خود نیز پخته‏تر گردى که گفته‏اند:

بسیار سفر باید تا پخته شود خامى 

صوفى نشود صافى تا در نکشد جامى

 

 

بایزید گفت: در این شهر که هستم، دوستى دارم که ملازمت او را بر خود واجب کرده‏ام . به وى مشغولم و از او به دیگرى نمى‏پردازم . 

 

 

آن مرد گفت: آب که در یک جا بماند و جارى نگردد، در جایگاه خود بگندد. بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى .  

 

 

چنان که رابعه را از زنان عارفه بود، کسى گفت:                                      از خلوت بیرون آى تا شگفتى‏هاى خلقت بینى.                                   رابعه گفت: به خلوت در آى تا عجایب خالق بینى.

دریا