مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
 ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است. وى عمرى دراز یافت. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مى‏کرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدان‏هاى شیراز است. 
 

 

او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند. یکى را احمد بزرگ‏تر مى‏گفتند و دیگرى را احمد کوچک‏تر. شیخ به احمد کوچک‏تر توجه و عنایت بیشترى داشت. یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مى‏بردند.

 

 

نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگ‏تر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوست‏تر نمى‏دارى؟                                           شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
 

 

روزى احمد بزرگ‏تر را گفت: یا احمد! این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر.
احمد بزرگ‏تر گفت: یا شیخ! شتر بر بام چگونه توان برد؟                         شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتى.
 

 

پس از آن احمد کوچک‏تر را گفت: این شتر بر بام بر.                             احمد کوچک‏تر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست.     شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه مى‏خواستم، ظاهر شد.

 

 

اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است.
شیخ گفت: از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما. دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود.

 

 

باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن. خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان برده‏اند و سزاوار صواب‏اند؛ اگر چه از عهده برنیایند. و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد. 
 

برگرفته از تذکرة الأولیاء

آرامگاهی  ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى،