در سالهایی که در حوزه نجف اشرف مشغول تحصیل علم بودم مرتب از ناحیهی مرحوم والدم هزینهی تحصیلم به نجف میرسید و من فارغ البال مشغول بودم تا آنکه چند ماهی مسفر ایرانی به عراق نیامد و خرجی من تمام شد. در همین وضع روزی مشغول مطالعه بودم و دقیقاً در یک مسألهی علمی فکر میکردم که ناگهان بیپولی و وضع روابط ایران و عراق رشتهی مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول کرد. شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم درب منزل را میکوبند در حالی که سر روی دستم نهاده و دستم روی میز بود، برخاستم و درب خانه را باز کردم مردی دیدم بلند بالا و دارای محاسنی حنایی و لباسی که شباهت به لباس روحانی عصر حاضر نداشت نه فرم قبایش و نه فرم عمامهاش. اما هر چه بود قیافهای جذّاب داشت به محضی که در را باز کردم سلام کرد و گفت: من شاه حسین ولی، پروردگار متعال می فرماید در این مدت هجده سال، کی گرسنهات گذاشتهام که درس و مطالعهات را رها کرده به فکر روزیت افتادهای؟! آنگاه خداحافظی کرد و رفت.
من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت میز تازه سر از روی دستم برداشتم و از آنچه دیدم تعجب کردم و چند سؤال برایم پیش آمد. اول اینکه آیا راستی من از پشت میز برخاستم و به در خانه رفتم و یا آنچه دیدم همینجا دیدم ولی یقین دارم که خواب نبودم. دوم اینکه: این آقا خود را به نام شاه حسین ولی معرفی کرد ولی از قیافهاش برمیآید که گفته باشد شیخ حسین ولی، لکن هر چه فکر کردم نتوانستم به خود بقبولانم که گفته باشد: شیخ. از طرفی هم قیافهاش قیافهی شاه نبود این سؤال همچنان بدون جواب ماند تا آنکه مرحوم والدم از تبریز نوشتند که تابستان به ایران بروم. در تبریز بر حسب عادت نجف بین الطّلوعین قدم میزدم روزی از قبرستان کهنه تبریز میگذشتم بر قبری برخوردم که از نظر ظاهر پیدا بود قبر یکی از بزرگان است وقتی سنگ قبر را خواندم دیدم قبر مردی است دانشمند به نام شاه حسین ولی وی حدود سیصد سال پیش از آمدن به در خانه، از دنیا رفته بوده است. سؤال سومی که برایم پیش آمد تاریخ هجده سال بود که این تاریخ ابتدایش چه وقت بوده است، وقتی است که من شروع به تحصیل علوم دینی کردهام؟ که من بیستوپنج سال است مشغولم. و یا وقتی است که من به حوزه نجف اشرف مشرف شدهام؟ که آن هم بیش از ده سال نیست پس ماده تاریخ هجده از چه وقت است؟ و چون خوب فکر کردم دیدم هجده سال که به لباس روحانیت ملبّس و مفتخر شدهام.
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...