مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

مرحوم شیخ مفید قدس سره در کتاب «ارشاد» با سند از غفاری نقل می‏کند که او گفته است: به شخصی از خاندان ابورافع (که از یاران و دوستان پیامبر صلی الله علیه و آله بود) بدهکار بودم و اصرار داشت که خیلی فوری باید بدهی او را بپردازم. با این حال به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفته و نماز صبح را خواندم. به ناچار به سوی حضرت امام رضا علیه‏السلام که در عریض [1]  بود، رفتم. وقتی نزدیک شدم، دیدم که حضرت پیراهن و عبایی به تن کرده و سوار بر الاغ می‏آید.
شرم و حیا مانع از گفتن درخواستم شد. پس ایستادم تا اینکه حضرت هم آمد و در کنار من ایستاد و به من نگاه کرد. سلام عرض کردم و ماه رمضان بود، عرض کردم: فدایت شوم آقا! فلان شخص که از دوستان شما است، از من طلب دارد و به خدا سوگند مرا رسوا کرده است.
غفاری می‏گوید: من فکر کردم که حضرت به او امر خواهد کرد که دیگر مرا رسوا نکند، مهلت بدهد تا بیش از این ابروی من در میان مردم نرود و به حضرت عرض نکردم که طلب او چه قدر است و غیر از آن که فکر می‏کردم، نیت دیگری نداشتم.
حضرت فرمود: همین جا بنشین تا برگردم.
آنجا توقف کردم. وقت نماز مغرب شد و نماز را در آنجا خواندم، چون روزه بودم از زیاد ماندن و ضعف روزه بی‏تاب شده بودم. خواستم بروم که دیدم حضرت با عده‏ای از فقرا که اطراف او را گرفته و از او سؤال می‏کردند، آمدند. حضرت در حد احتیاج هر کس هدیه‏ای می‏داد و از کنا من گذشت و به خانه خود تشریف برد. پس از مدتی کوتاه بیرون آمده و مرا به خانه دعوت کرد. با حضرت وارد منزل شدیم و نشستیم. برای حضرت از احوال پسر مسیب نقل می‏کردم. عرایضم تمام شد، فرمود: مثل اینکه هنوز افطار نکرده‏ای؟ 
عرض کردم: نه،حضرت دستور داد تا غذا حاضر کردند. سپس به غلام خود فرمود: با من در افطار کردن شرکت باشد.
حضرت پس از افطار فرمود: فرش را بالا بزن و هر مقدار پولی که در زیر آن می‏بینی، بردار. چون آن محل را بالا زدم. چند دیناری دیدم. آنها را برداشته و در آستینم گذاشتم، شب بود حضرت به چهار نفر از غلامانش دستور داد تا مرا به منزل برسانند.
عرض کردم: فدایت شوم! شبگردان پسر مسیب در شهر مشغول گشت و حفاظت هستند نمی‏خواهم آنها از بودن غلامان شما همراه من بفهمند که من در خدمت حضور مبارک بوده‏ام. حضرت تصدیق فرمود و در حق من دعا کرد و دستور داد: هر کجا مایل است، وی را همراهی کنید و از هر کجا دستور داد، باز گردید.
غلامان حضرت، حسب الامر همراه من آمدند تا اینکه نزدیک منزلم رسیدم و چون دیگر خوف و ترسی نداشتم، آنان را مرخص کردم و وارد منزل خود شدم. چراغ خواستم تا دینارها را بشمارم. چهل و هشت دینار بود با آن که بدهی من بیش از بیست و هشت دینار نبود.
در میان دینارها، دینار درخشنده‏ای به چشمم خورد که از صافی و روشنی آن به شگفت آمدم. آن را برداشته و نزدیک چراغ آوردم. نوشته‏ی بسیار آشکار بر آن ظاهر بود: فلانی از تو بیست و هشت دینار طلبکار بود. اینک طلب او را بپرداز و ما بقی که بیست دینار است متعلق به تو است هر گونه که خواستی، استفاده کن.
سوگند به خدا! من مقدار بدهی خود را به حضرت نگفته بودم که چقدر است.