مرحوم شیخ مفید قدس سره در کتاب «ارشاد» با سند از غفاری نقل میکند که او گفته است: به شخصی از خاندان ابورافع (که از یاران و دوستان پیامبر صلی الله علیه و آله بود) بدهکار بودم و اصرار داشت که خیلی فوری باید بدهی او را بپردازم. با این حال به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفته و نماز صبح را خواندم. به ناچار به سوی حضرت امام رضا علیهالسلام که در عریض [1] بود، رفتم. وقتی نزدیک شدم، دیدم که حضرت پیراهن و عبایی به تن کرده و سوار بر الاغ میآید.
شرم و حیا مانع از گفتن درخواستم شد. پس ایستادم تا اینکه حضرت هم آمد و در کنار من ایستاد و به من نگاه کرد. سلام عرض کردم و ماه رمضان بود، عرض کردم: فدایت شوم آقا! فلان شخص که از دوستان شما است، از من طلب دارد و به خدا سوگند مرا رسوا کرده است.
غفاری میگوید: من فکر کردم که حضرت به او امر خواهد کرد که دیگر مرا رسوا نکند، مهلت بدهد تا بیش از این ابروی من در میان مردم نرود و به حضرت عرض نکردم که طلب او چه قدر است و غیر از آن که فکر میکردم، نیت دیگری نداشتم.
حضرت فرمود: همین جا بنشین تا برگردم.
آنجا توقف کردم. وقت نماز مغرب شد و نماز را در آنجا خواندم، چون روزه بودم از زیاد ماندن و ضعف روزه بیتاب شده بودم. خواستم بروم که دیدم حضرت با عدهای از فقرا که اطراف او را گرفته و از او سؤال میکردند، آمدند. حضرت در حد احتیاج هر کس هدیهای میداد و از کنا من گذشت و به خانه خود تشریف برد. پس از مدتی کوتاه بیرون آمده و مرا به خانه دعوت کرد. با حضرت وارد منزل شدیم و نشستیم. برای حضرت از احوال پسر مسیب نقل میکردم. عرایضم تمام شد، فرمود: مثل اینکه هنوز افطار نکردهای؟
عرض کردم: نه،حضرت دستور داد تا غذا حاضر کردند. سپس به غلام خود فرمود: با من در افطار کردن شرکت باشد.
حضرت پس از افطار فرمود: فرش را بالا بزن و هر مقدار پولی که در زیر آن میبینی، بردار. چون آن محل را بالا زدم. چند دیناری دیدم. آنها را برداشته و در آستینم گذاشتم، شب بود حضرت به چهار نفر از غلامانش دستور داد تا مرا به منزل برسانند.
عرض کردم: فدایت شوم! شبگردان پسر مسیب در شهر مشغول گشت و حفاظت هستند نمیخواهم آنها از بودن غلامان شما همراه من بفهمند که من در خدمت حضور مبارک بودهام. حضرت تصدیق فرمود و در حق من دعا کرد و دستور داد: هر کجا مایل است، وی را همراهی کنید و از هر کجا دستور داد، باز گردید.
غلامان حضرت، حسب الامر همراه من آمدند تا اینکه نزدیک منزلم رسیدم و چون دیگر خوف و ترسی نداشتم، آنان را مرخص کردم و وارد منزل خود شدم. چراغ خواستم تا دینارها را بشمارم. چهل و هشت دینار بود با آن که بدهی من بیش از بیست و هشت دینار نبود.
در میان دینارها، دینار درخشندهای به چشمم خورد که از صافی و روشنی آن به شگفت آمدم. آن را برداشته و نزدیک چراغ آوردم. نوشتهی بسیار آشکار بر آن ظاهر بود: فلانی از تو بیست و هشت دینار طلبکار بود. اینک طلب او را بپرداز و ما بقی که بیست دینار است متعلق به تو است هر گونه که خواستی، استفاده کن.
سوگند به خدا! من مقدار بدهی خود را به حضرت نگفته بودم که چقدر است.
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...