|
از عالمان و بزرگترین قاضیان اصفهان بود. شبی یکی از امامان معصوم‰ را به خواب دید که به او فرمود: نسخهای از کتاب مفتاحالفلاح را بنویس و طبق آن عمل کن.» قاضی شگفتزده از خواب پرید و صبح زود به دیدار عالمان اصفهان رفت و در مورد کتابی با این عنوان پرسوجو کرد. هیچکس خبری از آن نداشت. مدتی بعد که شیخ بهایی از سفر بازگشت، سراغ او رفت تا از او هم سؤال کند. شیخ بهایی با شنیدن نام کتاب شگفتزده شد و گفت: من کتابی در همین سفر نوشتهام که درباره دعاهای رسیده از معصومی(ع) است و نام آنرا هنوز به هیچکس نگفتهام و نسخهاش هم هنوز در اختیار کسی نیست، شما این نام را از کجا شنیدهاید قاضی جریان خواب خود را گفت و شیخ بهایی شروع به گریه کرد. شیخ نسخة اصلی کتاب را به قاضی معزالدین محمد داد و قاضی هم نسخة دوم آن را از رویش نوشت. هر دو از مشاوران عالیرتبة شاه عباس بودند و در سفرهای سیاسی ـ مذهبی، شاه را همراهی میکردند و گاه بر سر مسائل علمی با هم اختلاف پیدا میکردند. میرداماد تنومند و قوی هیکل بود ولی شیخ بهایی لاغر و سبک وزن. آن روز هم همراه اردوی مخصوص شاه به نواحی اطراف شهر میرفتند. شاهعباس که میخواست روابط قلبی این دو را آزمایش کند، نزدیک میرداماد که عقب اردو بود رفت و گفت: «سید بزرگوار! ملاحظه بفرمائید، این شیخ (شیخ بهایی) چگونه با اسب بازی میکند و با وقار و آرامش راه نمیرود. از حضرتعالی یاد نمیگیرد که با متانت و ادب و احترام حرکت کند.» میرداماد پاسخ داد: «خیر. مسأله این نیست. اسب شیخ بهاءالدین از شور شوق اینکه شخصی مثل این عالم بزرگوار بر او سوار شده، چنین به تکاپو افتاده است.» شاه بهتزده افسار اسب را کشید و حرکت خود را تند کرد تا به شیخ بهایی برسد. به او که رسید کمکم سر صحبت را باز کرد و گفت: جناب شیخ توجه دارید، این هیکل بزرگ میرداماد چه بلایی به سر حیوان بیچاره آورده، عالم باید همانند حضرتعالی اهل ریاضت و کمخرج و سبکوزن باشد» شیخ بهایی در پاسخ گفت: «نه، موضوع چیز دیگری است که لازم است شاه بدان توجه داشته باشد. خستگی اسب سید بزرگوار (میرداماد) بهخاطر این است که کسی بر آن سوار شده که کوههای استوار هم از حمل علم و ایمان و اندیشة گران وی ناتواناند.» شاهعباس وقتی این احترام متقابل بین دو عالم زمان خود را دید، از اسب پیاده شده و سجده شکر بهجا آورد. |
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...