مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

از زمانی که رخت در دل من خانه نمود


چشم من مست و دلم واله و دیوانه نمود



گلِ گلزار جمالت که به چشمم بشکفت


مژه هایم ز طرب رقص چو پروانه نمود!



گاه گاهی که نگاهم به نگاهت نگریست


کار صد جرعه شراب و میِ میخانه نمود



جلوه ها کرده ای ای دوست به هرسو نگرم


جلوه هایت همه جا مسجد و بتخانه نمود



ای که زیبایی تو برتر از اندیشه ی ما


پرتوی از رخت، افکار من افسانه نمود



هرچه گویم نشود ذره ای از وصف رخت


آب دریا که توانست که پیمانه نمود؟!


شعر از: م.عسگری

                           http://WWW.rouyesh.IR