از زمانی که رخت در دل من خانه نمود
چشم من مست و دلم واله و دیوانه نمود
گلِ گلزار جمالت که به چشمم بشکفت
مژه هایم ز طرب رقص چو پروانه نمود!
گاه گاهی که نگاهم به نگاهت نگریست
کار صد جرعه شراب و میِ میخانه نمود
جلوه ها کرده ای ای دوست به هرسو نگرم
جلوه هایت همه جا مسجد و بتخانه نمود
ای که زیبایی تو برتر از اندیشه ی ما
پرتوی از رخت، افکار من افسانه نمود
هرچه گویم نشود ذره ای از وصف رخت
آب دریا که توانست که پیمانه نمود؟!
شعر از: م.عسگری