بخشیدن افطارى
روزى که حضرت على بن الحسین(علیهما السلام) روزه مى گرفت ، فرمان مى داد گوسپندى را ذبح کنند و اعضایش را قطعه قطعه نمایند و بپزند ، هنگام غروب در حالى که روزه بود سر به دیگ هاى غذا مى برد تا جایى که بوى آبگوشت خوشمزه را استشمام مى کرد سپس مى فرمود : ظرف ها را بیاورید و براى فلان خانواده و فلان خانواده پر کنید و ببرید تا همه دیگ ها خالى مى شد ، آنگاه براى خود حضرت نان و خرما مى آوردند و همان افطارش بود .
کمک به مستمندان
هنگامى که تاریکى شب حضرت را در برمى گرفت و دیده ها آرامش مى یافت ، برخاسته به منزل مى رفت تا آنچه از رزق و روزى خانواده اش مانده بود جمع مى کرد و در همیانى مى گذاشت و به شانه مى انداخت و در حالى که سر و رویش را پوشانده بود تا شناخته نشود ، به خانه مستمندان مى رفت و آنچه به دوش کشیده بود میان آنان تقسیم مى کرد .
بسیار مى شد که درب خانه آنان به انتظار مى ایستاد تا بیایند و سهمشان را بگیرند . هنگامى که او را رو در رو مى دیدند و بىواسطه او را مشاهده مى کردند و مستقیماً به حضورش مى رسیدند مى گفتند : صاحب همیان آمد ! !
داستان انگور
حضرت امام صادق (علیه السلام) مى فرماید : على بن الحسین (علیهما السلام) همواره از انگور خوشش مى آمد . ] روزى [ انگورى خوب به مدینه آوردند ، امّ ولدش مقدارى از آن را براى حضرت خریده ، هنگام افطار براى آن بزرگوار آورد ، حضرت آن انگور را پسندیدند . خواستند دست به سوى آن ببرند که تهیدستى کنار درب خانه ایستاد و درخواست کمک کرد ، حضرت به امّ ولد فرمود براى او ببر ، عرضه داشت : مقدارى از آن براى او بس است ، حضرت فرمود : نه به خدا سوگند ! همه آن را براى او ببر .
فرداى آن روز باز هم از آن انگور براى حضرت خرید که دوباره تهیدست آمد و حضرت همه انگور را براى او فرستادند . شب سوم سائلى نیامد و حضرت انگور خوردند و فرمودند : چیزى از آن از دست ما نرفت و خدا را سپاس .
اوج عظمت در سن خردسالى
عبداللّه بن مبارک مى گوید : سالى به مکه رفتم ، در میان حاجیان در حرکت بودم که ناگاه خردسالى هفت یا هشت ساله دیدم که در کنارى از کاروان حاجیان حرکت مى کرد و زاد و توشه اى همراهش نبود ، پیش رفتم و به او سلام دادم و گفتم : همراه که بیابان را طىّ مى کنى ؟ گفت : همراه خداى نیکوکار .
در نظرم انسانى بزرگ آمد ; گفتم : فرزندم ! زاد و توشه ات کجاست ؟ گفت : زادم تقواى من است و توشه ام دو پاى من و هدفم مولایم .
نزدم بزرگ آمد ; گفتم : از چه خانواده اى هستى ؟ گفت : مُطّلبى هستم ; گفتم : از کدام تیره ؟ گفت : هاشمى . گفتم : از کدام شاخه ؟ گفت : علوى فاطمى ، گفتم : سرور من ! آیا شعرى هم گفته اى ؟ گفت : آرى ، گفتم : چیزى از شعرت را برایم بخوان ، شعرى به این مضمون خواند :
ما فرستادگان بر حوض کوثریم که گروهى را از آن مى رانیم و وارد شدگانش را آب مى دهیم ; کسى جز به وسیله ما به رستگارى نرسید و آنکه ما را دوست داشت کوشش و زادش خسارت ندید ، هرکه ما را خوشحال کرد ، از ما شادى و خوشى به او رسید و هرکه ما را رنجاند میلادش میلاد بدى بود و آنکه حق ما را غصب کرد وعده گاهش براى دیدن مکافاتش قیامت خواهد بود !
سپس از نظرم غایب شد تا به مکه آمدم و حجم را به پایان بردم و برگشتم . به ابطح که آمدم حلقه اى دایرهوار از مردم دیدم ، سر کشیدم تا ببینم که دور چه کسى حلقه زده اند ، همان خردسال را که با او هم صحبت شدم دیدم ، پرسیدم : کیست ؟ گفتند : این زین العابدین (علیه السلام) است ! !
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...