میدانید شیخ بهایی مرد فوقالعادهای بوده. مساله قرائت افکار را خیلیها دارند، میگویند او هم قرائت افکار داشته است. میگویند وی پیشخدمتی داشت که به او شیخ حسن میگفت. ( شیخ بهایی یک آدمی بود که بیشتر سیاح بود و تقریبا سی سال در دنیا سیاحت کرده بود، آخر عمرش شیخالاسلام اصفهان شده بود. ) روزی یک مقدار کشک به او داده بود که بسابد و برای ناهار حاضر کند. او مشغول کشک سابیدن بود. کشکسابی هم که یک آهنگ مخصوصی دارد و انسان وقتی که در جایی باشد که یک آهنگ خوشی هم باشد خیالش بیشتر پرواز میکند، مثلا کنار یک نهر باشد، صدای یکنواخت این نهر را که میشنود خیالش شروع میکند به پرواز کردن ، زمین را به آسمان میزند و آسمان را به زمین. او پیش خودش در همان عالم خیال یک آینده سعادت بخشی را برای خودش تخیل میکرد، به این صورت که شیخ بالاخره از کارش معزول میشود، بعد من ترقی میکنم، تا کمکم به آنجا رساند که خودش میشود شیخالاسلام اصفهان. شیخبهایی متوجه بود که او در عالم چه خیالی است، با خود گفت ببینیم رشته خیال این به کجا میرسد. یک وقت رشته خیالش رسید به اینجا که پیش شاهعباس در مسند شیخالاسلامی بالاتر از همه نشسته است، استادش شیخ بهایی از در وارد میشود، حال چکار کند؟ مسند را به او بدهد از نظر اینکه استادش و شیخالاسلام قبل بوده، آنوقت خودش مسندی ندارد، یا او را پایین دستش بنشاند و این درست نیست. در شش و پنج این حرفها بود که شیخ بهایی گفت: شیخ حسن کشکت را بساب. تا گفت: کشکت را بساب، به خودش آمد.
حال، آدمیزاد در عالم خیال اینجور است. مخصوصا وقتی که انسان مثلا یک معامله زمین میکند، بعد مرتب خیال میکند که این زمین ترقی میکند، بعد چنین و چنان میکنم، یا یک زراعت میکند: امسال زراعت ما اینجور محصول میدهد، بعد اینطور و آنطور میکنم.
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...