مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

امام سجاد (ع)برای شرکت در مراسم حج از مدینه خارج شد و به بیابانی بین مکه و مدینه رسید،ناگهان راهزن قلدری راه امام را گرفت و گفت از مرکب پیاده شو.
-منظورت چیست؟
-می خواهم تو را بکشم و هرچه داری ببرم.
امام (ع)فرمود:هرچه دارم با تو تقسیم می کنم نصفش را به تو می دهم و حلالت می کنم با من کاری نداشته باش وراهزن قبول نکرد.
امام(ع):مقداری ازآن را در اختیارم بگذار تا به مقصد (مکه)برسم .
راهزن نپذیرفت ،همچنان اصرار داشت که می خواهم تو را بکشم.
دراین وقت امام سجاد (ع)به او فرمود:"فاین ربک ؟"پروردگارت کجاست /اگر مرا بکشی خداوند مجازاتت می کند.راهزن بی حیا گفت:خدا خوابیده است.
در این هنگام امام از خدا مدد خواست .ناگاه دو شیر در آن محل حاضرشدند ،یکی از سر راهزن و دیگری از پاهایش گرفت.
امام (ع)فرمود:تو گمان کردی خدا در خواب است،این است جزای تو ،شیرها راهزن گستاخ را کشیدند و پاره پاره کردند.[آری نباید ازقدرت و کیفر خدا غافل بود]
(بحارالانوار/ج46/ص41