ابن شهرآشوب در (مناقب )و قطب راوندی در (خرائج)از مفضل بن عمرروایت کردند که:
«با ابی عبدالله جعفربن محمد (ع)می رفتیم ،به زنی برخورد کردیم که گاو مرده درمقابلش بود،و آن زن و کودکانش گریه می کردند.آن حضرت از سبب گریه آن زن و طفلانش پرسید.گفت :این حیوان وسیله معیشت من و طفلانم بود ،و اکنون در کارخود متحیرم که چه کنم ؟فرمود:می خواهی خدا و را برای تو زنده کند؟آن زن گفت:آیا با این مصیبت مرا مسخره میکنی ؟دعایی خواند و پای خود را به آن حیوان زد،گاو به سرعت سر پا ایستاد ،آن زن گفت:به پروردگار کعبه ،او عیسی بن مریم است.
آن حضرت به میان مردم رفت تا کسی او را نشناسد.
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...