سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

هیاهو دیگر تمام شده بود.دشت آرام آرام بود.تاریک بود اما هنوز سوسوی آتش

 

خیمه هابه چشم میخورد.گه گاه ناله ای سکوت مبهم دشت را می شکست و باز

 

آرام می شد.ابری در آسمان دشت نیست تا بر ساحل خشک لبهای بچه های

 

حسین  علیه السلام ببارد یا لااقل پرده ای باشد و بپوشاند چهره ی خجالت زده

 

خورشید را.غوغای سکوت دشت را رها کن و به ساحل فرات بیا و تماشا کن

 

معرکه خورشید را.

 

ماه و ستارگان زودتر از همیشه به کنار فرات آمده اند و بی جان و جوهره دور

 

خورشید حلقه زده اند.باد هوهوکنان از راه می رسد و آب هم مثل مادری که

 

طفلش را گم کرده به این سو و آن سو سر می کشد.ستاره ای جوان و پرنور از

 

غم و سکوت دشت می پرسد: ((دشت را چه شده است؟ این همه غم و اندوه

 

برای چیست؟ نکند صبح که ما نبودیم اتفاقی افتاده...)).بقیه ستارگان هم متعجب

 

و هراسان خورشید را نگاه می کنند و منتظر می مانند تا خورشید پاسخگویشان

 

باشد.آخرخورشید در روز بوده  و شاهد اتفاقات آن بوده است.اما خورشید

 

حرفی برای گفتن ندارد.بغضی راه گلویش را بسته و اندوهی سینه اش را پر

 

کرده.اما او نباید فریاد بزند.

 

نه او که همه باید ساکت باشند.چون رقیه حسین تازه خوابش برده....

 

ستارگان با دیدن روی خورشید ملتهب تر شده و و باز از خورشید سوال

 

می کنند.بغض آب می شکند،موجی می زند.هنوز هم خودش را مقصر می

 

داند.خورشید سرش را پایین می گیردو شروع می کند:((امروز صبح مثل

 

همیشه به آسمان آمدم و مانند هرروز به اولین آفتابی که طلوع کرده بود

 

نگاه کردم و از هرم نگاهش مدد گرفتم.روزعجیبی بود.کمی بعد همه

 

کودکان بیدار شدند و دوباره بهانه ی عطش گرفتند.صبح،ظهر شده بود و

 

 من به وسط آسمان رسیده بودم.صدای اذان اکبر تمام دشت را فراگرفته

 

 بود.الله اکبر .....الله اکبر...همه وضو گرفته بودند و به امامت حسین علیه

 

 السلام نماز می خواندند.صدای الله اکبر اذان برای دشمن بی نماز مدعی

 

 نماز،فرمان تیر اندازی به نمازگزاران بی ادعابود.تیرها ازکمان رها می شد

 

و.... وحسین علیه السلام همچنان مشغول نماز بود.یاران حسین یکی یکی

 

 پر می کشیدند تا از دست مادرش زهرا سیراب شوند.اما حسین نگران نبود

 

 چون عباسش را اکبرش را قاسمش را و حتی اصغرش را در کنارش می دید.

 

تشنگی بچه ها طاقت عباس را طاق کرده بود.دیگر تاب و توان نظاره لبهای

 

خشک فرزندان حسین را نداشت.مشک را بر دوش انداخت.به فرات آمد.دست

 

درآب زد.اما یاد خشکی لب اربابش حتی نگاهش را از آب برداشت.مشکش

 

 را پر از آب کردیا زهرا گفت و روانه حرم شد.....))حرف خورشید تمام نشده

 

 بود که صدای هق هق آب بالا گرفت.مثل همیشه باد جلو آمدو تذکر داد:

 

 (( ساکت،رقیه حسین تازه خوابش برده...).خورشید ادامه داد : (( عباس به

 

 سمت خیمه ها می رفت که دستانش را ،چشمانش را،فرق سرش را و در

 

 آخر امیدش را از او گرفتند و او را به شهادت رساندند.حسین دیگر توان

 

 ایستادن نداشت.قاسم رفت.اکبر رفت.اصغر پرکشید و حسین باز هم تنها تر

 

 شد.))صدای ستاره ها در هم پیچید که خورشید بلند گفت:آرام باشید.وقت

 

 رفتنم زدیک شده بود که حسین آخرین جنگجوی سپاه در میدان بود.

 

خواهرش زینب بالای تلی مضطرب نظاره گر جنگ نمایان برادرش بود

 

.هربار صدای الله اکبرش بلند می شدزینب و اهل حرم شاد می شدند.مگر

 

 یک نفر توان مبارزه با چند نفر را دارد؟آری؛حسین مجروح شد و به روی

 

 زمین افتاد.خدا را شکر که زینب دیگر چیزی نمی دیدخدا را شکر که زینب

 

 گل زهرا را پژمرده به روی زمین نمی دید.خدارا شکر که زینب پرده سیاه

 

تاریکی و ظلمت را به روی سینه خورشید حق نمی دید.صدای شیهه اسب 

 

حسین برای لحظه ای دل همه را مملو از امید کرد.رقیه بیرون خیمه دوید.

 

اسب خونین بی سوار را که دید فقط گریه کرد.از عمه قد خمیده بابایش را

 

طلب کرد.اما عمه برایش جوابی جز اشک نداشت.))ستاره ها دیگر جانی

 

 برای درخشیدن نداشتند.از خورشید مجال گریه خواستند. اما نه همه باید

 

 ساکت باشندرقیه حسین تازه خوابش برده