سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
نظر

او در سال بیست و شش هجری متولد شد و مادر بزرگوار آن حضرت، ام البنین فاطمه دختر حزام بن خالد است. علی(علیه‌السلام) به برادرش عقیل – که عالم به انساب و اخبار عرب بود – فرموده بود: برای من زنی که فرزدانی شجاع بیاورد انتخاب کن. عقیل فاطمه دختر حزام را معرفی کرد و گفت: در عرب شجاع‌ تر از پدران ا و کسی را نمی شناسم. علی(علیه‌السلام) با او ازدواج کرد و اول فرزندی که از ام البنین به دنیا آمد عباس(علیه‌السلام) بود که او را به سبب زیبایی سیما، قمر بنی هاشم لقب دادند و کنیه او ابوالفضل است، و پس از عباس از ام البنین سه فرزند به ترتیب عبدالله و عثمان و جعفر متولد شدند. عباس بن علی چهارده سال با پدرش امیرالمؤمنین و مابقی عمر را در کنار دو برادرش زندگی کرد و هنگام شهادت سی و چهار سال از عمر شریفش گذشته بود. او در شجاعت بی‌نظیر بود و هنگامی که بر اسب سوار می‌شد پای مبارکش به زمین می‌رسید.
از امام صادق(علیه‌السلام) نقل شده است که فرمود: عمویم عباس بن علی دارای بصیرتی نافذ و ایمانی محکم و پایدار و در رکاب امام حسین(علیه‌السلام) جهاد نمود و نیکو مبارزه کرد تا به شهادت رسید.
و نقل شده که روزی علی بن الحسین(علیه‌السلام) به فرزند عباس (علیه‌السلام) که نامش عبیدالله بود نظر کرد و گریست سپس فرمود: هیچ روزی بر رسول خدا سخت تر از روز جنگ احد که حمزة بن عبدالمطلب شهید گردید و بعد از آن روز جنگ موته که جعفر بن ابی طالب پسر عمّ او شهید گشت،‌ نبود؛ و هیچ روزی همانند روز حسین نبود،‌سی هزار نفر گرد او جمع شدند که خود را از این امت می‌دانستند! و با خون حسین به خدا تقرب می‌جستند! و حسین(علیه‌السلام) آن‌ها را موعظه فرمود ولی نپذیرفتند،‌تا او را به ستم شهید کردند.
سپس امام سجاد(علیه‌السلام) فرمود: خدا عمویم عباس را رحمت کند! او خود را فدای برادرش حسین(علیه‌السلام) نمود و ایثار کرد تا اینکه هر دو دست او قطع شد و خداوند به اوهمانند جعفر طیار دو بال عطا فرمود که در بهشت با فرشتگان پرواز کند. و فرمود: برای عباس نزد خدای متعال منزلت ودرجه‌ای است که تمام شهدا در قیامت به آن درجه و منزلت غبطه می‌خورند.[1]
عده‌ای از تاریخ نویسان نوشته‌اند: عباس چون تنهایی امام (علیه‌السلام) را دید، نزد او آمد و گفت: آیا مرا رخصت می‌دهی تا به میدان روم؟
امام حسین(علیه‌السلام) گریه شدیدی کرد و آنگاه گفت: ای برادر! تو صاحب پرچم و علمدار من هستی.
عباس گفت: ای برادر! سینه‌ام تنگ و از زندگی خسته شده‌ام و می‌خواهم از این منافقان خونخواهی کنم.
امام حسین(علیه‌السلام) فرمود: برای این کودکان کمی آب تهیه کن.
عباس به میدان آمد و سپاه کوفه را موعظه کرد و آن‌ها را از عذاب خدا ترساند،‌ولی اثری نکرد، پس بازگشت و ماجرا را به برادر گفت، در آن هنگام بود که فریاد العطش کودکان را شنید،‌پس بر مرکب سوار شد و مشگ و نیزه خود را برگرفت و آهنگ فرات نمود،‌چهار هزار نفر از سپاه دشمن که بر فرات گمارده شده بودند او را احاطه کردند و او را هدف تیر قرار دادند،‌عباس آن‌ها را پراکنده کرد و هشتاد نفر از آنان را کشت تا وارد فرات شد، و چون خواست مقداری آب بنوشد یاد عطش حسین و اهل بیت و کودکان، او را از نوشیدن آب بازداشت. پس آب را ریخت و به قولی این اشعار را خواند:
یا نفس من بعد الحسین هونی -- و بعده لا کنت ان تکونی
هذا الحسین شارب المنون -- و تشربین بارد المعین[2]
و مشگ را از آب پر کرد و بر شانه راست خود انداخت و راهی خیمه‌ها شد، لشکر کوفه راه را بر او بستند از هر طرف او را محاصره نمودند، عباس با آن‌ها پیکار می‌کرد و این رجز را می‌خواند:
لا ارهب الموت اذا الموت رقی -- حتی اواری فی مصالیت لقا
نفسی لنفس المصطفی الطهر وقا -- انی انا العباس اغدو بالسقا
ولا اخاف الشرشوم الملتقی[3]
تا اینکه نوفل ازرق دست راست او را از بدن جدا کرد، آنگاه مشک را بر دوش چپ نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و این رجز را خواند:
و الله ان قطعتم یمینی انی احامی ابدا عن دینی
و عن امام صادق الیقین نجل النبی الطاهر الامین[4]
دست چپ حضرت را نیز همان ملعون از مچ جدا کرد؛ و نیز نقل شده است که در آن هنگام حکیم بن طفیل که در پشت درخت خرما کمین کرده بود شمشیری بر دست چپ او زد و آن را از بدن جدا کرد، آن حضرت پرچم را به سینه خود چسباند و این رجز را می‌خواند:
یا نفس لا تخشی من الکفار -- و ابشری برحمة الجبار
مع النبی السید المختار -- قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار[5]
پس مشگ را به دندان گرفت، آنگاه تیری بر مشک خورد و آب‌های آن فرو ریخت:
پس فرو بارید بر او تیر تیز مشگ شد بر حالت او اشک ریز
آنچنان گریید بر او چشم مشگ تا که چشم مشگ شد خالی ز اشک
و تیر دیگری بر سینه مبارکش اصابت کرد،‌و بعضی گفتند تیر بر چشم حضرت نشست، و برخی نوشته‌اند که عمودی آهنین بر فرق مبارکش زدند که از اسب بر زمین افتاد و فریاد برآورد و امام(علیه‌السلام) را صدا زد.
آن حضرت بر بالین عباس آمد و چون آن حال را دید فرمود: «الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی؛ الان کمرم شکست و راه چاره به رویم بسته شد».[6] و چون چشم تیر خورده و تن در خون طپیده عباس را بر رو زمین در کنار فرات دید خم شد و در کنار او نشست، زار زار گریست تا عباس جان سپرد،[7] سپس او را به سوی خیمه برد.[8]
بعضی هم گفته‌اند: امام حسین(علیه‌السلام) بدن عباس را به جهت کثرت جراحات نتوانست از قتلگاهش به جایی که اجساد شهدا در آنجا بود حمل کند[9]. [10]
آنگاه امام حسین(علیه‌السلام) بر دشمن حمله کرد و از طرف راست و چپ بر آنان شمشیر می‌زد و آن سپاه از مقابلش می‌گریختند و آن حضرت می‌گفت: کجا فرار می‌کنید؟ شما برادرم را کشید! کجا فرار می‌کنید؟ شما بازوی مرا شکستید! سپس به تنهایی به جایگاه اول خود باز می‌گشت.
عباس آخرین شهید از اصحاب امام حسین(علیه‌السلام) بود، و بعد از او کودکانی از آل ابی طالب که سلاح نداشتند شهید شدند.[11]
در بعضی از کتب آمده است: هنگامی که عباس و حبیب بن مظاهر شهید شدند آثار شکستی در چهره امام حسین(علیه‌السلام) ظاهر شد،‌پس با اندوه و غم نشست و اشکش بر صورت مبارکش جاری شد.[12]
سکینه نزدیک آمد و از پدر سراغ عمویش عباس را گرفت،‌امام (علیه‌السلام) خبر شهادتش را به او داد، در آن حال زینب فریاد برآورد: وا اخاه! وا عباساه! وا ضیعتنا بعدک!
قصه کربلا، علی نظری منفرد: ص 346-351

پی نوشت

[1] - ابصار العین: ص 25.
[2] - «ای نفس! زندگی بعد از حسین خواری و ذلت است، و بعد از او نمانی تا این ذلت را ببینی؛ این حسین است که شربت مرگ می‌نوشد و تو آب سرد و گوارا می‌نوشی؟!»
[3] - «از مرگ هرگز نمی‌هراسم چون فریاد زند، تا هنگام مقابله با شجاعان آنان را با شمشیر به زیر افکنم؛ من نفس خود را حافظ و نگهدارنده پسر پیامبر قرار داده‌ام؛ من عباسم که سمت سقائی دارم،‌و در روز ملاقات بیم از مرگ ندارم». (مناقب ابن شهر آشوب: ج 4، ص 108).
[4] - «به خدا سوگند اگر دست راستم را جدا کردید، من همیشه حامی دینم خواهم بود، و حامی امامی که در ایمانش صادق است، و فرزند پیامبر پاک و امین است.»
[5] - «ای نفس! از کافران نترس، و به رحمت خدا شاد باش با پیغمبر که او مولای برگزیده خداسـت، اینان به ستم دست چپم را قطع کردند،‌پروردگارا! آن‌ها را به گرمی آتش بسوزان».
[6] - بحارالانوار: ج 45، ص 42.
[7] - در بعضی از کتب آمده است: امام حسین(علیه‌السلام) سر عباس را در دامان گرفت و خون از چشمانش پاک کرد و او را دید که می‌گرید، فرمود: برادر از چه می‌گریی؟ ابوالفضل(علیه‌السلام) عرض کرد: چگونه نگریم ای برادر و ای نور چشمم؟!
و حسین(علیه‌السلام) نشسته بود که عباس فردیادی زد و روح پاکش به ملکوت اعلی پیوست،‌حسین (علیه‌السلام) فریاد برآورد: وا اخاه وا عباساه.(وسیلة الداری: ص 247).
[8] - بحارالانوار: ج 45، ص 41 – ابصار العین: ص 40.
[9] - الدمعة الساکبة: ج 4، ص 324.
[10] - قاسم بن اصغ می‌گوید: مردی از قبیله بنی ابان را دیدم که چهره‌اش سیاه شده بود و قبلا او را دیده بودم که روئی سپید و صورتی جمیل داشت،‌از علت تغییر چهره‌اش جویا شدم؟ او گفت که: در کربلا مردی قوی و زیبا چهره را کشتم که میان چشمانش اثر سجده نمایان بود، از آن زمان هر شب چون به خواب می‌روم نزد من آمده و مرا به سوی جهنم می‌کشاند و من فریاد می‌زنم و افراد قبیله من شب هنگام فریاد مرا می‌شنوند.
قاسم بن اصبغ می‌گوید: این خبر در همه جا منتشر شد تا زنی از همسایگان او گفت: فریاد او شب‌ها خواب از چشم ما ربوده اس، من با گروهی نزد همسر آن مرد رفته و ماجرا را زا او جویا شدیم؟ او گفت: آری مطلب همانگونه است که خود او گفته است.
قاسم بن اصبغ می‌گوید: آن دلاور خوش سیمائی که به دست نابه کار به شهادت رسید،‌حضرت عباس بن علی(علیهماالسلام) بوده است. (ابصار العین: ص 32).
[11] - ابصار العین: ص 30.
[12] - ذریعة النجاة: ص 125.