حبیب را باید یکی از آگاهان به علوم اهل بیت(علیهم السلام) و از ارادتمندان به آستان ولایت و امامت دانست. وی یکی از یاران برگزیده امیرالمؤمنین(علیه السلام) و امام حسن(علیه السلام) بود، و پس از آن بزرگواران، یکی از سربازان پاکباز کربلا شد که در یاری فرزند رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در دریای ناجوانمردانه آتش و آهن، شجاعانه فرو رفت و سینه خود را در برابر شمشیرهای آب دیده سپر ساخت. حبیب همچنین از راویان و ناقلان حدیث است. به عنوان نمونه، زمانی وی از حضرت امام حسین(علیه السلام) پرسید که شما پیش از آفرینش آدم چه بودید؟ حضرت(علیه السلام) فرمود: «ما اشباهی از نور بودیم که دور عرش می چرخیدیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل می آموختیم». زمانی که میثم از کنار قبیله بنیاسد عبور میکرد، در حالی که افراد قوم برای شبنشینی، گرد هم جمع شده بودند. «حبیب بن مظاهر» که از رؤسا و بزرگان قبیله بود، با دیدن میثم به سرعت به سوی او شتافت و با صمیمیت خاصی با او مشغول به گفتگو شد. در پایان این گفتگو، حبیب روبه میثم کرد و با لبخندی گفت: «پیرمردی را میبینم که موی سر او ریخته، و شکمی بزرگ دارد، نزدیک باب الرزق، خربزه میفروشد، در محبت خاندان پیغمبر خود، به دار کشیده میشود و در بالای دار شکم او را میشکافند» ـ که منظورش میثم بود ـ. میثم نیز پس از آنکه سخنان حبیب به پایان رسید، گفت: «من هم مردی را میشناسم، با موهای بلند و بر شانه ریخته. که برای یاری پسر دختر پیامبر، قیام میکند و در این راه کشته میشود و سرش را در کوفه میگردانند» ـ که منظورش حبیب بود ـ . پیرمرد جوانمرد با توجه به این که حبیب، یکی از بزرگان و سرشناسان کوفه و قبیله خویش بود، پیش از بروز جنگ و در میان کشاکش جنگ، بارها از سوی سپاه دشمن برایش امان گرفتند و حتی در قبال رها کردن امام حسین(علیه السلام) به او وعده های فراوان دادند. اما ایشان هیچ گاه به آن پیشنهادهای خائنانه، پاسخ مثبت ندادند و پیوسته در جواب آنان می گفتند: چگونه دیده من می تواند شاهد کشته شدن آن امام مظلوم باشد؟ و در این صورت برای ما در نزد خدا چه عذری باقی خواهد ماند؟. مطمئنا حبیب، این سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را از قول انس بن حارث اسدی، ـ یکی از صحابه که او نیز در جریان کربلا در راه یاری امام حسین(علیه السلام) به شهادت رسید ـ شنیده بود. آن جا که حضرت رسول(صلی الله علیه وآله) در حالی که میوه دلش امام حسین(علیه السلام) را در کنار خود می دید و به او اشاره کرد، فرمود: «همانا این پسر من در زمینی از زمین های عراق کشته می شود، پس هر که در آن زمان او را درک کرد، به یاری او بشتابد». پس از آن که لشکر عمرسعد رو به فزونی نهاد، حبیب با کسب اجازه از امام(علیه السلام) میان قبیله بنی اسد شتافت و ضمن سخنرانی مفصلی از آنان برای امام حسین(علیه السلام) درخواست یاری نمود. وی سخنان خود را چنین آغاز کرد: «من برای شما بهترین ارمغان را آورده ام و درخواست می کنم که به یاری فرزند پیامبر(صلی الله علیه وآله) بشتابید. چه آن که وی هم اکنون با گروهی از دلیرمردان با ایمان در محاصره عمرسعد با بیست و دو هزار تن قرار گرفته است. شما از خویشان و نزدیکان من هستید، بنابر این به پندهای من توجه کنید تا به شرافت دنیا و آخرت نایل آیید. سوگند به خدا هر کس از شما که در راه فرزند پیامبر(صلی الله علیه وآله) آگاهانه شهید شود در اعلی علیّین همدم پیامبر خواهد بود. نخستین کسی که در آن جلسه به حبیب پاسخ مثبت داد، واظهار وفاداری کرد، عبدالله بن بشر بود. وی وشماری دیگر، گرد حبیب جمع شدند تا به لشکر امام بپیوندند. ولی ازرق بن حرب صیداوی با چهار هزار نفر به آن ها حمله ور شد و آنان را پراکنده ساخت، حبیب به نزد امام(علیه السلام) بازگشت و واقعه را خبر داد عصر تاسوعا، آن گاه که امام حسین(علیه السلام) از دشمن مهلت گرفت که تا فردا صبر کنند، حبیب در مقام موعظه و پند به آنان چنین گفت: به خدا سوگند بد قومی هستند آنان که فردای قیامت در پیشگاه خداوند در حالی حاضر شوند که فرزند پیغمبران او را با یاران و خاندان وی و بندگان سحرخیز و ذکرگوی این شهر کشته باشند. نقل شده است که شب عاشورا، حبیب با «یزید بن حُصَین»، مزاح و شوخی می کرد. یزید گفت: حالا چه وقت شوخی و خنده است؟ پاسخ داد: چه وقتی بهتر از الان؟! به خدا سوگند دیری نخواهد پایید که نیروهای دشمن با شمشیر به ما حمله خواهند کرد و ما در بهشت، حورالعین را در آغوش خواهیم گرفت. همچنین در شب عاشورا، وقتی حبیب از «هلال بن نافع» شنید که حضرت زینب(سلام الله علیها) از این که مبادا فردا یاران امام(علیه السلام) وفادار نمانند و او را تنها بگذارند، نگران است. همگی اصحاب را نزد خیمه آن حضرت، گرد آورد و در آن جا همه یاران، از صمیم قلب اظهار وفاداری و اخلاص خود را بیان نمودند، تا بلکه نگرانی را از دل آن بانوی بزگوار برطرف سازند. شهادت حبیب صبح روز عاشورا، امام حسین(علیه السلام) مشغول آراستن نظامی لشکر خود شد، جناح راست را به زهیر و جناح چپ را به حبیب و قلب سپاه را به برادرش حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) سپرد. پس از آن حضرت(علیه السلام) به خواندن خطبه مشغول شد، که ناگهان شمر برای توهین و جسارت، فریاد زد: خدا را بر یک حرف می پرستم ـ یعنی با شک و تردید خدا را می پرستم ـ اگر بدانم چه می گویی؟! حبیب با دیدن این جسارت شمر رو به او کرد و گفت: سوگند به خدا می بینم که تو خدا را بر هفتاد حرف می پرستی و من هم شهادت می دهم که در این گفتارت که سخن او را نمی فهمی صادق هستی، چون نمی دانی وی چه می گوید، زیرا خداوند بر قلب تو مهر زده است. بعد از ظهر عاشورا بود که حبیب بن مظاهر با رجزهای حماسی خود صحنه نبرد را در دست گرفته بود و مانند ستونی استوار در میان لشکر امام حسین(علیه السلام)، شیرازه لشکر عمرسعد را به هم ریخته بود. از این رو پیمان شکنان کوفه دریافتند که اگر بخواهند به هدف و مقصود خائنانه خود در کشتن فرزند رسول خدا(صلی الله علیه وآله) دست یابند، ناگزیرند که ابتدا حبیب را که از بزرگان و رهبران قبایل کوفه بود از پا درآورند. حبیب بن مظاهر همچنان در حال رجز خواندن و مبارزه بود و به روایتی شصت و دو تن از کوفیان را به خاک هلاکت انداخت. تا این که دیگر خستگی و فشار سنگین جهاد، وجودش را فرا گرفت و در این زمان نامردی از قبیله بنی تمیم که او را «بدیل بن صریم» می نامیدند به سوی ایشان حمله کرد و با شمشیرش ضربه ای به سر مبارک حبیب وارد ساخت و بلافاصله پس از آن نامرد دیگری از قبیله بنی تمیم با نیزه اش ضربه به ایشان زد. و زمانی که حبیب خواست از زمین برخیزد و با همان حال به ادامه نبرد بپردازد، «حصین بن تمیم» با وارد کردن شمشیری، دیگر کاملاً حبیب را از کار انداخت. حصین بن تمیم همان کسی است که در ظهر عاشورا، هنگامی که یاران ابی عبدالله(علیه السلام) برای خواندن نماز، از سپاه کوفه مهلت گرفتند، فریاد زد و گفت: برای چه می خواهید نماز بخوانید؟! زیرا نماز شما مقبول درگاه پروردگار نخواهد بود. و حبیب بن مظاهر با شنیدن این سخن گزاف، در پاسخ او گفت: ای حمار غدّار، یعنی می خواهی بگویی، نماز پسر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) قبول نمی شود ولی نماز تو مقبول است. در این هنگام حصین با شنیدن این پاسخ دندان شکن، به سوی حبیب بن مظاهر حمله ور شد و طی جدالی که بین آن دو واقع شد، ناگهان از اسب خود سرنگون شد، اما پیش از آن که به دست حبیب به درک واصل شود، یاران و اقوامش با زیرکی او را از دست حبیب نجات دادند. از این رو حصین برای توجیه ناکامی و شکستش در برابر حبیب، به آن مرد تمیمی که حبیب را به قتل رسانده بود گفت: بدان که من در کشتن حبیب، شریک تو هستم. به همین جهت سر او را به من بده تا به گردن اسبم بیاوزیم و در میدان جنگ جولان دهم، تا همه بدانند که من در قتل او شرکت کرده ام. و مطمئن باش که پس از آن سر حبیب را به تو بازپس می دهم تا آن را نزد عبیدالله ببری و در ازای بردن آن از او جایزه بگیری. و با موافقت آن مرد تمیمی به نیت شوم خود جامه عمل پوشاند و این لکه ننگ را تا قیامت بر دامن خویش نهاد. پس از شهادت حبیب بن مظاهر، امام حسین(علیه السلام) در حقیقت یکی از بزرگترین پشتوانه های خود را از دست داد همان گونه که خود ایشان، در شهادت حبیب فرمودند: «عند ذلک احتسب نفسی و حماة اصحابی». با کشته شدن حبیب، دیگر حساب کار من و همه یارانم به پایان رسید. همچنین در عبارات دیگری فرمودند: ای حبیب! همانا که تو مردی صاحب فضل بودی و در یک شب ختم قرآن می کردی. |
|