هلال از یاران امام حسین(علیه السلام) و از شهیدان کربلا است. وی فردی شجاع و تیراندازی ماهر بود. از ابومخنف نقل شده است که امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) به او آیین رزمی را آموخته بودوی در بین راه مکه به کربلا، به امام حسین(علیه السلام) پیوست و حضرت از او و همراهانش احوال مردم کوفه را پرسید، و آنان در پاسخ گفتند: اشراف و بزرگان به جهت رشوه های که گرفته اند علیه شما هستند و بقیه مردم، دلشان با شما ولی شمشیرشان علیه شما است
هلال بن نافع از جمله کسانی بود که پس از شنیدن خبر شهادت «قیس بن مسهر» وبی وفایی کوفیان، برخاست و نسبت به امام(علیه السلام) اعلام وفاداری کرد. او طی سخنانی گفت:
ای پسر دختر رسول خدا! می دانی که جدّت پیامبر(صلی الله علیه وآله) نتوانست همه مردم را دوستدار خود گرداند و همه را به راه راست هدایت کند. در میان اطرافیان آن حضرت، منافقانی بودند که در ظاهر یار و مددکار او و در پنهان، خیانتکار و پیمان شکن بودند. گفتارشان در ظاهر از عسل شیرین تر ولی در نهان تلخ تر از «حنظل»[ بود و کار او به این منوال گذشت تا سرانجام از دنیا رفت و پدرت علی(علیه السلام) هم به همین حال بود و برخورد مردم با شما نیز، امروز همین گونه است و هر کس پیمان شکند به خود زیان رسانده و خدا از او بی نیاز است.
[ای حسین(علیه السلام)] ما را به هر کجا که خواهی ببر! به خدا سوگند از تقدیر الهی باکی نیست و از ملاقات با پروردگار! ناخرسند نیستیم. ما بر اعتقاد خود راسخ و در یاری تو استواریم. هر که تو را دوست بدارد او را دوست می داریم و با دشمنانت دشمنی می ورزیم
هلال از خواص اصحاب و از یاران نزدیک امام(علیه السلام) بود. نقل کرده اند که امام حسین(علیه السلام) در یکی از شب ها برای بررسی موقعیت میدان نبرد، تنها از خیمه بیرون رفت. همین که هلال متوجه شد، شمشیر خود را برداشت و در پی حضرت حرکت کرد. امام(علیه السلام) از او پرسید: چرا همراه من آمدی؟ گفت: ترسیدم در این تاریکی شب، گزندی از دشمن به شما برسد. فرمود: آیا دوست داری راه میان این دو کوه را در پیش گیری و خود را نجات دهی؟.
هلال با شنیدن این سخن امام خود را روی پاهای مبارک امام انداخت و بار دیگر اظهار وفاداری نمود
او هنگامی که احساس کرد اهل بیت امام حسین(علیه السلام) نگران وفاداری و استقامت اصحاب خود هستند، نزد حبیب بن مظاهر آمد و با مشورت او، اصحاب را در یک جا جمع کرد و آنان با شمشیرهای کشیده و یک صدا به امام و اهل بیت او اطمینان دادند که تا آخرین قطره خون خود از ایشان دفاع خواهند کرد
پس از این که سپاه عمر بن سعد، آب را بر اردوگاه امام حسین(علیه السلام) بست و تشنگی بر کاروان امام(علیه السلام) چیره شد، آن حضرت برادرش عباس(علیه السلام) را فرا خواند و همراه سی تن از اصحاب، از جمله هلال بن نافع، در دل شب برای آوردن آب، روانه کرد. چون نزدیک فرات رسیدند، «عمرو بن حجاج»، فرمانده نگهبانان پرسید: کیستی؟ هلال گفت: پسر عموی تو از اصحاب حسین، آمده ام از این آبی که بر ما بسته اید بنوشم. عمر گفت: بنوش که گوارایت باد. هلال گفت: وای بر تو! چگونه مرا می گویی آب بنوش در حالی که حسین(علیه السلام) و اهل بیت و یارانش، از شدت خستگی در حال مرگ هستند! آن گاه هلال بر یارانش بانگ زد و وارد فرات شد و جنگی سخت درگرفت. آنان سرانجام موفق شدند مقداری آب به خیمه ها برسانند
برخی نقل کرده اند که هلال بن نافع تازه ازدواج کرده بود و چون روز عاشورا اراده میدان کرد، همسرش او را از رفتن منع نمود، ولی او بر یاری امام(علیه السلام) اصرار ورزید، و چون امام حسین(علیه السلام) از قضیه آگاه شد، به هلال فرمود: همسرت نگران است و من دوست ندارم در جوانی به فراق یکدیگر مبتلا شوید. [اگر می خواهی عیالت را بردار و از این بیابان برو].
هلال گفت: ای پسر رسول خدا! اگر در سختی تو را رها کنم و سراغ عیش و نوش خود بروم، فردای قیامت پاسخ جدت محمد(صلی الله علیه وآله) را چه بگویم
او پس از اجازه از امام(علیه السلام) به میدان شتافت و در حالی که رجز می خواند تیرهای خود را در کمان می گذاشت و به سوی دشمن پرتاب می نمود. نقل کرده اند که او هشتاد تن از نیروهای دشمن را هدف قرار داد و به هلاکت رسانید
زمانی هم که تیرهای ترکشش به پایان رسید، دست به شمشیر برد و در غالب رجزی چنین گفت:
من جوانی از اهل یمن و از قبیله بجیله هستم. آیین من آیین حسین و علی(علیهما السلام) است.
اگر امروز کشته شوم، آرزوی من همین است و پاداش خود را خواهم دید
مردی از سپاه ابن سعد، به نام «قیس»، به جنگ او آمد. هلال او را مهلت نداد و به خاک افکند و با تیغ بر سپاه کوفه حمله کرد و سیزده تن از آنان را از پای درآورد. آن گاه انبوه لشکر اطراف او را گرفتند و بازوان او را در هم شکسته، اسیرش کردند و سرانجام به دست شمر بن ذی الجوشن به شهادت رسید
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...