مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
نظر

......آن شب از من برای پنج ساعت قول گرفته بودند.چهار ساعت برای خواندن و رقصیدن و یک ساعت برای اختلاط با داماد.

تعجب نکن!هیچکس جز خود داماد و دوتا از رفقایش ،خبر از ماجرا نداشتند.آن دو نفر را هم وارد ماجرا کرده بود که شاهد داشته باشد،که بعدا وقتی خواست برای دیگران تعریف کند ،نگویند دروغ می گوید.

این حالا چرا داماد می خواست همان شب عروسی اش با من اختلاط کند ،مساله ما نیست.من همین قدر سربسته بگویم که دختر از خانواده دربار بود،داشتند به زور به می دادند و دلش راضی به این ازداواج نبود،برای همین می خواست یک جوری توی دل خودش،قضیه را تلافی کرده باشد،یا مثلا انتقام گرفته باشد،بعد هم احتمالا برا دوستانش تعریف کند و قپی بیاید.

قرار بود سر میز شام،لباس داماد به طور اتفاقی کثیف شود و او به بهانه تعویض لبای، عروس و میهمانها را ترک کند و بعد بیاید ببه سراغ من که برای تعویض لباس رفته ام به اتاق پشت حیاط خلوت.

وقتی رسیدم ،انگار همه مهمانها آمده بودندو عروس و داماد،سوار بر قایقی در استخر ،داشتندبا حضار که دور تا دور استخر ایستاده بودند،خوش و بش می کردند،

حضور من عملا مجلس را به هم ریخت.باقی معارفه ماند برای بعد از من و من به سکو رفتم.

راستی،تو هم حاج امین!که وقتها نه حاجی بودی و نه امین،درست در ضاع غربی استخر،کنار پدر داماد ایستاده بودی و با خلوص نیت مرا دید می زدی.

تو را نمی گویم.آن هوشنگ امینی را می گویم که هنوز دز وجود تو زنده است و گاهی به تو فرمان می دهد.

من لباسم یک حریر مشکی چسبان بود که تمام بدنم را می پوشاند،بی آن که واقعا جایی را بپوشاند،یک شنل سفید هم بر روی این حریر به تن داشتم، شنلی که تماما رشته رشته سفید بود تا نوک پا و سر این رشته ها متصل به حلقه ای بو دور گردنم.

آن حریر سیاه و شنل سفید را هنوز دارم.

برگرفته از کتاب بسیار زیبای طوفان دیگری در راه است

نویسنده:آقای سید مهدی شجاعی عزیز

قطعا ادامه ندارد.