سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
                                       احتجاج-ترجمه جعفرى ج‏1 354

احتجاج امّ سلمه رضی اللَّه عنه همسر گرامى پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله بر عائشه در مخالفت با خروج او به جنگ با أمیر المؤمنین علیه السّلام
(1) 81- شعبىّ از عبد الرّحمن بن مسعود عبدى نقل نموده که گفت: من با عبد اللَّه بن زبیر و طلحه و زبیر در مکّه بودیم، که عبد اللَّه بن زبیر و مرا که همراهش بودیم مأمور کردند که نزد عائشه رفته و بگوییم: عثمان مظلومانه کشته شده و ما از عاقبت کار امّت محمّد صلّى اللَّه علیه و آله در هراسیم، پس اگر عائشه بخواهد همراه ما قیام کند، امید که خداوند به برکت حضور امّ المؤمنین تشتّت مردم را به اجتماع تبدیل فرموده و اختلاف مسلمین را رفع نماید.
پس من با عبد اللَّه بن زبیر راهى منزل عائشه شدیم، عبد اللَّه بن زبیر به جهت محرمیّت او با عائشه داخل اطاق مخصوص او شده و من در بیرون نشستم. او نیز همه آنچه باید مى‏گفت ابلاغ نمود. عائشه در پاسخ گفت: سبحان اللَّه! من امر به خروج نشده‏ام، و از همسران پیامبر تنها امّ سلمه اینجا است، به او بگویید اگر آمد من هم مى‏آیم.
پس عبد اللَّه نزد آن دو بازگشته و گفته عائشه را به سمع ایشان رسانید، طلحه و زبیر گفتند: نزد عائشه بازگشته و به او بگو اگر خود شما با او مذاکره نمائید، بهتر و مؤثّرتر است.
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 355
پس عائشه از خانه‏اش بیرون آمده نزد امّ سلمه رسید، با دیدن او امّ سلمه گفت: خوش آمدى، سوگند بخدا که تو چنین محبّت و لطفى نسبت به من نداشتى، بگو بدانم که چه شده؟
گفت: طلحه و زبیر به من خبر رسانده‏اند که أمیر المؤمنین عثمان مظلومانه کشته شده. (1) با شنیدن این مطلب امّ سلمه به فریاد آمده و ناله‏کنان گفت: اى عائشه تو تا دیروز او را کافر مى‏دانستى، و امروز مى‏گویى أمیر المؤمنین مظلومانه کشته شده؟! عائشه گفت:
آیا با ما خروج مى‏کنى، امید که خدا بواسطه ما کار امّت محمّد صلّى اللَّه علیه و آله را اصلاح فرماید.
امّ سلمه گفت: اى عائشه خارج شوم؟! با اینکه تو نیز آنچه ما از رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله در باب خروج شنیده‏ایم را شنیده‏اى!.
تو را قسم به خدایى که از صدق و کذب سخنان تو باخبر است آیا آن روز را بخاطر دارى که روز و نوبت تو با پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله بود و من در خانه حریره‏اى ساخته و نزد آن حضرت آوردم و او این مطالب را به تو مى‏فرمود که:
«بخدا دیرى نپاید که سگهاى عراق- نزدیک آبى بنام حوأب- بر یکى از زنان من در حالى که میان گروهى از ستمکاران است پارس مى‏کنند!» و با شنیدن این گفتار ظرف حریره از دستم افتاد و آن حضرت سر خود به سوى من بلند ساخته و فرمود: تو را چه شده‏
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 356
اى امّ سلمه؟ عرض کردم: اى رسول خدا با شنیدن این فرمایش انتظارى غیر از آن داشتید؛ چه تضمینى است که من آن زن نباشم؟ و تو اى عائشه خندیدى، و آن حضرت روى به تو کرده و فرمود: اى عایشه براى چه خندیدى و من گمان دارم که آن زن تو باشى؟! (1) و باز تو را به خدا قسم مى‏دهم آیا بیاد دارى هنگامى را که در محضر رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله از مکانى به مکان دیگر در حرکت بودیم، و آن حضرت در میان من و علىّ بن- ابى طالب در حرکت بوده و با ما سخن مى‏فرمود، و تو شتر خود را پیش رانده و در میان آن حضرت و علىّ بن ابى طالب حائل شدى، و در آن وقت پیامبر تازیانه در دستش را بلند کرده و به شتر تو زده و فرمود: سوگند به خدا که روز سخت و گرفتارى او از جانب تو یک مرتبه نیست، و این را بدان که به علىّ جز منافق و دروغگو بغض و کینه نمى‏ورزد.
و باز تو را به خدا قسم مى‏دهم، آیا به یاد دارى آن روزى را که پیامبر در بستر بیمارى بود، پدرت همراه عمر بن خطّاب به قصد عیادت آن حضرت اجازه گرفته و وارد شدند، و علىّ بن ابى طالب در پشت اطاق مشغول وصله کردن لباس و دوختن کفش رسول گرامى صلّى اللَّه علیه و آله بود، آن دو گفتند: اى رسول خدا، حال و سلامتى شما چطور است؟
احتجاج-ترجمه جعفرى، ج‏1، ص: 357
فرمود: پیوسته سپاسگزار بوده و خدا را حمد و ستایش مى‏کنم. گفتند: آیا مرگ براى شما حتمى است؟ فرمود: آرى، چاره‏اى براى مرگ بشر نیست. گفتند: آیا کسى را براى بعد از خود خلیفه معیّن فرمودى؟ فرمود: خلیفه من جز همان که کفش مرا پینه مى‏کند در میان شما نیست. پس أبو بکر و عمر از حجره آن حضرت بیرون رفته و در آن حال متوجّه علىّ ابن ابى طالب شدند که در پشت حجره نشسته و سرگرم دوختن کفش پیامبر بود؟.
سپس امّ سلمه گفت: اى عائشه، آیا من پس از شنیدن این سخنان باز هم بر علىّ خواهم شورید؟! و سخنان آن پیامبر عظیم الشّأن را فراموش کنم؟.
پس عائشه به منزل خود بازگشته و گفت: اى پسر زبیر، به آن دو (طلحه و زبیر) بگو من پس از شنیدن سخنان امّ سلمه دیگر از شهر خارج نخواهم شد، ابن زبیر نیز بازگشته و سخن او را به آن دو رساند.
راوى گوید: در همان روز هنوز نیمه شب نگذشته بود که صداى شتر عایشه را شنیدم، و او با طلحه و زبیر به سوى بصره حرکت کردند.