خورشید چو در کسوف آید، نی عیش بود نه شادمانی
«...آخرین ایّام حیاتِ او به بیماری میگذشت... تب، آنی رهایش نمیکرد. در این اثنا زلزلههای پیاپی، « قونیه» (شهر محلّ سکونت مولانا) را میلرزاند، مردم از بیم زلزله پیش مولانا آمدند، او تبسّم کنان گفت: « مترسید، شکم زمین گرسنه است و دنبال لقمهای چرب می گردد، به زودی این لقمة چرب را میرباید و از لرزیدن باز میایستد » و به همین مناسبت در آن ایام غزل زیر را ساخت:
با این همه مهر و مهربانی
دل میدهدت که خشم رانی؟...
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت میکشانی...
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هرچند که غافلند از جان
در مکسبه و غمِ امانی
امّا چو جان ز جا بجنبد
آغاز کنند نوحـه خـوانی
خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود نه شادمانی
تا هست از او به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی...
... روزی شیخ صدرالدین به عیادت آمده بود، به مولانا گفت:« شفاک الله شفاءً عاجلاً (خداوند تورا شفای عاجل ببخشد)». مولوی، آن کان موّاج اندیشه فرمود که:« بعد از این شفاک الله شما را باد. در میان عاشق و معشوق پیراهنی بیش نمانده است، نمیخواهید که بیرون کشند و نور به نور پیوندد؟»...
روز شنبه، چهارم جمادی الآخر 672 هـ / شانزدهم دسامبر 1273 میلادی، حال مولانا نسبتاً خوب شده بود. تا غروب با عیادت کنندگان صحبت کرد. سخنان او وصیت گونه بود. همدمِ صادق و محبوب او «حسامالدّین»، پسرش « بهاءالدّین سلطان ولد »، طبیبان و دوستان دیگر در کنارش بودند. «سلطان ولد» چندین شب نخوابیده بود. سپیده دم مولانا به چشمان اشک آلود فرزند نگاه کرد و با صدایی ضعیف گفت:« بهاءالدّین، من خوبم، تو برو کمی بخواب ». «سلطان ولد» نتوانست طاقت آورد، امّا گریه را فرو خورد. از اتاق بیرون میآمد که مولانا نگاهی غم آلود به او انداخت و گفت:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترکِ منِ خرابِ شب گردِ مبتلا کن
ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن
ماییم و آبِ دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدة ما صد جای آسیا کن
خیره کُشیست ما را دارد دلی چو خارا
بکشد، کَسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان، واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مُردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقـست چون زُمرّد
از برقِ این زمرّد، هین دفعِ اژدها کن
بس کن که بی خودم من ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
این واپسین سخنان و آخرین سرودِ انسان هیجان آفرین، شوق ساز، محبّتْ نثار و دلباختة انسانیت بود که با صدایی سنگین در لحظات لرزان و اضطراب آور با سنگینی احتضار بر زبان میآورد. بیتردید «حسامالدّین چلبی»، این غزل را با اشکِ چشم و خوناب دل برصفحة کاغذ نقش کرده است » (1).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. مأخذ: مولانا جلالالدّین، زندگانی،فلسفه،آثار و گزیدهای از آنها؛ تألیف عبدالباقی گولپینارلی، ترجمه و توضیحات: دکتر توفیق سبحانی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنکی؛ چاپ سوم، تهران، 1375؛ صص. 227 ـ 220 .