سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

چهل بار، حج به جا آورده بود و در همه آن‏ها، جز توکل، زاد و توشه‏اى همراه خود نداشت. در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مى‏نالید و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود.

 شیخ که مردم او را نصر آبادى خطاب مى‏کردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید. دست در کیسه خویش کرد؛ چیزى نیافت. آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمه ‏اى نان ندارد تا زنده ‏اى را از مرگ برهاند.

 

ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟  یکى بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت. شیخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.
 

 

آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مى‏کرد. پس از آن که سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: اى نادان! گمان کرده ‏اى که چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم) بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است.
شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشه ‏اى رفت و سر در کشید.

 

 

حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از جمله:

 پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

 

 

فروختن بهشت به دو گندم: اشاره به خوردن حضرت آدم (ع) و همسرش حوا (س) از درخت گندم در بهشت دارد. آن دو، بهشت را با خوردن دو گندم از درخت ممنوعه، از کف دادند. این حکایت که در همه کتب آسمانى آمده است، دستمایه شاعران شده است تا بدین وسیله، به مردم هشدار دهند که نباید همه عبادات و اعمال خود را به هدف ورود در بهشت انجام دهند که بسیارى از جمله آدم و حوا بهشت را به کمترین بها، رها کردند و دل بدان نبستند.

 

حافظ در جایى دیگر از دیوانش گفته است:

نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس 

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

بهشت