مردى پیش بایزید بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نکنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فایده دهى و خود نیز پختهتر گردى که گفتهاند:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامى
صوفى نشود صافى تا در نکشد جامى
بایزید گفت: در این شهر که هستم، دوستى دارم که ملازمت او را بر خود واجب کردهام . به وى مشغولم و از او به دیگرى نمىپردازم .
آن مرد گفت: آب که در یک جا بماند و جارى نگردد، در جایگاه خود بگندد. بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى .
چنان که رابعه را از زنان عارفه بود، کسى گفت: از خلوت بیرون آى تا شگفتىهاى خلقت بینى. رابعه گفت: به خلوت در آى تا عجایب خالق بینى.