سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

مورچه‏اى بر صفحه کاغذى مى‏رفت. از نقش‏ها و خطهایى که بر آن بود، حیرت کرد.آیا این نقش‏ها را، کاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟ در این اندیشه بود که ناگاه قلمى بر کاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت.   مور دانست که این خط و خال از قلم است نه از کاغذ. نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشکار شد. گفتند: کدام حقیقت؟ گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم، فقط صفحه مى‏بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم، قلمى روان خواهیم دید که مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفریند.در میان مورچگان، یکى خندید. سبب را پرسیدند.   گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم که آن قلم نیز، اسیر دستى است که او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند. انصاف بده که کشف من، عظیم‏تر و شگفت‏تر است. همگان اقرار دادند به بزرگى کشف وى. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند. چه، تاکنون مى‏پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش‏ها، نه کاغذ و نه قلم است؛ بلکه آن دو خود اسیر دیگرى‏اند.این بار، مورى دیگر گریست. موران، سبب گریه‏اش را پرسیدند.             گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مى‏زند نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیرى که قلم را مى‏گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، کى به امیرى مى‏رسند که او را امیر نیست؟

 

برگرفته از احیاء العلوم غزالی

مورچه