سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

ابو الحسن بوشنجى، از جوانمردان خراسان و بسیار عالم و عابد بود. مدتى او را از شهر خود راندند و به نیشابور آمد. بوشنج یا پوشنگ، نام منطقه‏اى است در خراسان آن روز. درگذشت وى در سال 348 ه.ق. اتفاق افتاد.
 

 

نوشته‏اند در نیشابور، مردى، درازگوش خود را گم کرد. هر چه گشت، نیافت. دانست که خرش را ربوده‏اند. از مردم پرسید که اکنون در نیشابور، پارساترین مرد کیست؟ همه گفتند: ابوالحسن.
 

 

جست و ابوالحسن را یافت.                                                               نزدش آمد و گفت: خر من را تو برده‏اى. اکنون آن را بازده.                          ابو الحسن گفت: اى جوانمرد!اشتباه مى‏کنى. من تاکنون تو را ندیده‏ام و خر تو را نیز نمى‏دانم کجا است.

 

 

مرد روستایى گفت: خیر؛ تو برده‏اى و اگر همین الان آن را باز ندهى، بانگ بر مى‏آرم و مردم را علیه تو مى‏شورانم                                           ابوالحسن درماند و از سر درماندگى دست برداشت و گفت: خدایا! مرا از دست این مرد روستایى نجات ده.
 

 

ناگاه مردى از دور پیدا شد؛ با خود خرى را مى‏آورد. مرد روستایى خر خویش را شناخت و به استقبال آن رفت.
 

 

چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن گفت: اى شیخ! مرا ببخشا. من از اول مى‏دانستم که تو را حاجتى به خر من نیست و تو آن را نبرده‏اى؛ اما با خود گفتم که من به درگاه خدا، آبرویى ندارم تا دعا کنم و او اجابت فرماید. با خود اندیشیدم که باید صاحب دلى را به دعا وادارم تا به برکت دعاى او، خر من پیدا شود. پس چنان کردم تا در مانى و به دعا التجا برى. خداوند، دعاى تو را اجابت کرد و خر من پیدا شد.