سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
در کتاب « معجم الادباء» از ابوطالب عزیز الدین از ادباء و علماء قرن ششم هجری نقل شده است که :
در زمانی که فخر رازی به مرو آمده بود منزلتی بزرگ و آوازه ای بلند و ابهتی عظیم داشت به نحوی که به احترام او کسی سخنش را قطع نمی کرد و در مقابل او نفس نمی کشید.
من برای استفاده از محضر او به محضرش آمد و شد داشتم.
روزی به من گفت: دوست دارم برای من درباره سلسله نسب طالبیون ( فرزند ابوطالب) کتابی بنویسی تا آن را بخوانم چون نمی خواهم در این مورد جاهل باشم.
گفتم می خواهید به صورت مشجر انساب ایشان را ترسیم کنم با یه صورت نثر بنویسم؟
گفت: من چیزی می خواهم که آن را حفظ و از بر کنم و نوشته مشجر قابل حفظ کردن نیست، گفتم: سمعا" و طاعة"
رفتم و کتابی را که اسم آن را « الفخری» گذاشتم نوشتم و برایش بردم.
چون آن کتاب را دید از مسند شخصی خودش پائین آمد و بر بوریائی که در آنجا بود نشست و به من گفت تو بر این مسند بنشین.
من نشستن بر آن مسند را در حضور او جسارت دانستم ولی او با نهیبی سخت مرا مخاطب ساخت و گفت در جائی که من می گویم بنشین.
از مهابت او بی اختیار در جائی که گفته بود نشستم و او در مقابل من نشست و آن کتاب را در حضور من قرائت کرد و مواردی را که برایش نامفهوم و پیچیده بود از من سؤال می کرد تا اینکه تمام کتاب را نزد من خواند و سپس به من گفت:
اکنون در هر کجا که می خواهی بنشینی بنشین، که همانا این کتاب علم است و تو در این علم استاد من هستی و من شاگرد تو که در حضورت شاگردی می کنم و استفاده می کنم و از ادب نیست که شاگرد جز روبروی استاد در جای دیگری بنشیند.
پس من برخاستم و او در مسند خود نشست و من بر بوریائی که او نشسته بود نشستم و به قرائت در حضور او پرداختم».

منبع: مردان علم در میدان عمل / جلد اول/ نویسنده : سید نعمت الله حسینی



-----------------------------------------------------------------------------------
عنایت حضرت ابوالفضل علیه السلام به یکی از بندگان خدا
مرحوم شرف رازی نقل کرده است :
جوانی بود مسیحی به نام یونس که به خاطر یک عمل انسانی مورد عنایت حضرت ابوالفضل علیه السلام قرار گرفت و مسلمان شد و نامش به عبدالمهدی تغییر یافت .
داستانش را به نقل از حاج عباس ، خدمتگزار بیت آیت الله شهید ، حاج شیخ محمد تقی بافقی، اینگونه نقل کرده است :
مرحوم آیت الله بافقی به ما دستور داده بود شبها در منزل را نبندیم و همچنان شب و روز به روی مردم باز باشد. یک شب، ساعت، نیمه شب را نشان می داد که من احساس کردم فردی وارد خانه شد و چون بدون اذن و اخطار آمد فکر کردم دزد است، به سرعت برخاستم و به سوی حیاط رفتم؛ دیدم مردی بلند قامت در وسط حیاط ایستاده است، چون چیزی نمی گفت من پنداشتم سارق است.
با قدرت به سوی او حمله کردم و دستهایش را محکم از پشت گرفتم و فریاد زدم: « تو کیستی واز کجا آمدی ؟» که دیدم آیت الله بافقی از درون خانه صدا می زند: « عباس! ... مزاحم او نشو او نامش یونس است و مرا می خواهد.»
او را به اطاق آقا راهنمایی کردم و آیت الله بافقی به او احترام کرد و او به دست حاج شیخ مسلمان شد و آقا نام او را « عبدالمهدی» برگزید.
به من دستور داد او را حمام ببرم و ... روزهای بعد اسلام و مقررات آن را به وی تعلیم نمایم.
من دستورات حاج شیخ را یکی پس از دیگری به انجام رساندم و دیگر با عبدالمهدی دوست شدم.
از او جریان مسلمان شدنش را پرسیدم که گفت: « من اهل بغداد هستم و مسیحی بودم. شغلم رانندگی بود و از بغداد به کربلا و نجف و دیگر نقاط بار می بردم. چندی پیش، باری به تهران آوردم و پس از تحویل، آن شب در جایی مشغول استراحت بودم که جوانی سوار بر اسب از راه رسید و گفت که: ابوالفضل فرزند علی مرتضی است و آمده است به پاس حقی که من دارم، مرا به دین حق رهنمون گردد.
پرسیدم: « سرورم! من چه حقی بر شما دارم؟»
فرمود: « شما مرد سالخورده ای را که خسته و تشنه و در راه مانده بود او را به کربلا رساندی، او زائر کربلا بود و اینک من برای جبران آن کار نیک تو آمده ام ... تا شما را به اسلام رهنمون گردم.»
با شادمانی از او استقبال کردم و همراه او حرکت کردم او فرمود: « از همین راه برو دو نفر در انتظار تو هستند و تو را به منزل « شیخ ما» محمد تقی بافقی می برند و او اسلام را به تو خواهد آموخت.»
کمی که آمدم دیدم دو نفر جوان ایستاده اند و آنها مرا به خانه شیخ آوردند و رفتند و من به عنایت آن حضرت به دست حاج شیخ مسلمان شدم و اینک خدای را سپاس می گویم.»

کرامات صالحین - مرحوم محمد شریف رازی
-------------------------------------------------------------------------------
عنایتی دیگر از حضرت رضا علیه السلام

مرحوم شریف رازی از قول یکی از علما نقل کرده اند :
به همراه همسرم به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام به مشهد رفتیم، مدتی آنجا بودیم که پولم تمام شد و هر چه نگریستم آشنایی نیافتم، حساب کردم دیدم برای بازگشت به تهران به هفتاد و پنج تومان، برای تهیه دو بلیط قطار نیاز دارم و پانزده تومان هم برای مخارج دیگر.
وقتی همه راهها را بسته دیدم به حرم مشرف شدم و با همه وجود از حضرت رضا علیه السلام حاجت خویش را خواستم و زیارت وداع خواندم و بیرون آمدم. در نزدیکی سقاخانه که می رفتیم مردی زمین گیر را دیدم که مرا فرا می خواند، پنداشتم او فقیر است و کمک می خواهد، شرمنده شدم نزدیک رفتم تا از او عذرخواهی کنم و با زبان خوب دل او را به دست آورم که گفت:
« لطفا" یک استخاره کنید.»
استخاره کردم خوب بود.
گفت: « استخاره دیگری بفرمایید.»
باز هم خوب بود.
گفت: « استخاره سومی هم بفرمایید.»
آن هم خوب بود.
خندید و دست به جیب کرد و مشتی ده تومانی به من داد. جریان را پرسیدم.
گفت: « این پول نود تومان است و مال شما است.»
پرسیدم: « چطور؟»
گفت: « واقعیت این است که من در نظر داشتم مقداری پول به یکی از زائران حضرت رضا علیه السلام بدهم که از پی آن اندیشه همین جا نشسته و به زائران می نگریستم که به کدامیک کمک کنم که شما رسیدید و به دلم افتاد که آن پول را به شما بدهم به همین جهت شما را صدا زدم و گفتم: استخاره کنید! مرتبه اول به دلم افتاده بود که سی تومان به شما بدهم که خوب آمد؛ استخاره دیگری کردم که سی تومان دیگر بیفزایم باز هم خوب آمد؛ استخاره سوم را نیز خواستم که باز هم خوب آمد و این شد نود تومان.»
من خندیدم و گفتم: « یک استخاره دیگر بکنم؟»
گفت: « نه حواله همین است.»
و با دریافت حواله حضرت رضا علیه السلام همان روز به سوی تهران حرکت کردم و به منزل خویشتن رسیدم.

کرامات صالحین - مرحوم محمد شریف رازی