سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
علما , • نظر
برو، دیگر خون دفع نشود !
صدر رشتی که از فضلا و وعاظ مشهد بود نقل نمود:
« مبتلا به مرض بواسیر شدم و خون زیاد از من دفع می شد. ماه محرم نزدیک بود آمدم خدمت حاج شیخ و عرض کردم ماه محرم آمده و من با این کسالت نمی توانم منبر بروم زیرا منبر آلوده می شود.
فرمودند چهارشنبه آخر ماه صفر بیا تا علاج کنم، عرض کردم زندگی من در این دو ماه تأمین می شود چگونه تا آخر ماه صفر صبر نمایم با این کسالت هم که نمیتوانم منبر بروم.
فرمودند: من چه کنم؟ عرض کردم نمیدانم خود دانید با تندی فرمودند:
« برو دیگر خون دفع نشود. »
گفت بعد از آن دیگر سلامتی حاصل و خون دفع نشد. »
اثر نفس شیخ و کرامت خدای مهربان
شخصی نقل می کرد:
« بعد از فوت مرحوم شیخ در تهران در دکان بقالی طفل چند ساله ای را دیدم که بغل پدرش بود خیلی شباهت زیادی به مرحوم شیخ داشت.
جلب نظر مرا کرد و محو او بودم که پدر طفل متوجه شد و علت توجه مرا به طفل پرسید. گفتم شخص بزرگی بود در مشهد به نام مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی و این بچه به شیخ شباهت بسیار دارد.                                                        بقیشو اینجا بخون ...
علما , • نظر
پس از آن که مرحوم ملا مهدی نراقی کتاب جامع السعادات را نوشت و نسخه هایی از آن منتشر شد، یک نسخه هم به دست مرحوم سید مهدی بحرالعلوم رسید.
همه خواهان دیدار او بودند، مرحوم نراقی عازم عراق شد، تمام علما و بزرگان به دیدار او آمدند امام مرحوم بحرالعلوم نیامد. چند روز گذشت تا این که مرحوم نراقی خودش به دیدار بحرالعلوم رفت اما او بی اعتنایی کرد.
چند روز دیگر مجددا به دیدار بحرالعلوم رفت و او باز بی توجه بود. از این رو بسیاری مرحوم نراقی را سرزنش می کردند که نباید بروی. هنگامی که وی می خواست به شهر خود برگردد بار دیگر به دیدار بحرالعلوم رفت. اما این بار او را خوب تحویل گرفت و ... .
پس از این واقعه عده ای از مرحوم بحر العلوم پرسیدند: چرا با مرحوم نراقی این گونه برخورد کردید؟ و در پاسخ گفت: من کتاب او را خواندم و باعث تعجبم شد، خواستم او را امتحان کنم و ببینم آیا چیزهایی را که نوشته خودش نیز به آنها عمل می کند یا خیر ... !؟

به نقل از: داستان های روح افزا، ص 41


یکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری چنین می گوید: در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت . از شیطان پرسیدم : این بندها برای چیست ؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم . روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت . وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم . از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم . شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم . ین قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه می کردم . با خود گفتم : یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است . آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می کنم . یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم : از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم ؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم.

سید عبدالکریم نقل می کند: وقتی که ما با سید حسن مدرس در مدرسه ی جده ی کوچک اصفهان درس می خواندیم،چند وقتی حقوق طلبگی ما نرسیده بود و همگی بی پول شدیم. یک روز دیدم آقای مدرس پولی به یک طلبه داد و گفت: برو نان بگیر. آن وقت ها قیمت یک قرص نان، یک قِران بود. من گفتم: شما و ما حقوقمان یکی است و همه از یک جا پول می گیریم، حالا چطور شده که ما پول نداریم و شما دارید؟
مدرس خندید و گفت: مگر مرد هم بی پول می شود؟ پرسیدم: آخر از کجا، چطوری؟ گفت: شب بیا حجره ی من بمان تا نشانت بدهم. شب رفتم حجره ی ایشان ماندم. صبح، طلوع فجر بیدارم کرد، پا شدیم و نماز خواندیم. آن گاه درِ گنجه ای را باز کرد و یک سطل و طنابی بیرون کشید و یک کلاه نمدی گذاشت سرش و گفت برویم. گفتم : کجا؟ گفت: حوض خالی کردن.
خلاصه رفتیم دو تا حوض خالی کردیم و بعد از شستن، پر کردیم و کلّی پول گرفتیم. آن وقت مدرس رو به من کرد و گفت: دیدی حالا؛ این هم پول.

گشاده رویی در برابر اوباش رضا خانی

هنگامی که مدرس می خواست وارد مجلس شود، اوباشان رضا خانی داد می زدند: مرده باد مدرس! مدرس با گشاده رویی، خطاب به آنان گفت: چرا می گویید مرده باد مدرس؟ اگر مدرس بمیرد، دیگر کسی شما را اجیر نمی کند که بیایید این جا و فریاد بکشید.



رویای صادقه

از عالمان و بزرگترین قاضیان اصفهان بود. شبی یکی از امامان معصوم‰ را به خواب دید که به او فرمود: نسخه‌ای از کتاب مفتاح‌الفلاح را بنویس و طبق آن عمل کن.» قاضی شگفت‌زده از خواب پرید و صبح زود به دیدار عالمان اصفهان رفت و در مورد کتابی با این عنوان پرس‌وجو کرد. هیچ‌کس خبری از آن نداشت. مدتی بعد که شیخ بهایی از سفر بازگشت، سراغ او رفت تا از او هم سؤال کند. شیخ بهایی با شنیدن نام کتاب شگفت‌زده شد و گفت: من کتابی در همین سفر نوشته‌ام که درباره دعاهای رسیده از معصومی(ع) است و نام آن‌را هنوز به هیچ‌کس نگفته‌ام و نسخه‌اش هم هنوز در اختیار کسی نیست، شما این نام را از کجا شنیده‌اید قاضی جریان خواب خود را گفت و شیخ بهایی شروع به گریه کرد. شیخ نسخة اصلی کتاب را به قاضی معزالدین محمد داد و قاضی هم نسخة دوم آن را از رویش نوشت.
هر دو از مشاوران عالی‌رتبة شاه عباس بودند و در سفرهای سیاسی ـ مذهبی، شاه را همراهی می‌کردند و گاه بر سر مسائل علمی با هم اختلاف پیدا می‌کردند. میرداماد تنومند و قوی هیکل بود ولی شیخ بهایی لاغر و سبک وزن. آن روز هم همراه اردوی مخصوص شاه به نواحی اطراف شهر می‌رفتند.
شاه‌عباس که می‌خواست روابط قلبی این دو را آزمایش کند، نزدیک میرداماد که عقب اردو بود رفت و گفت: «سید بزرگوار! ملاحظه بفرمائید، این شیخ (شیخ بهایی) چگونه با اسب بازی می‌کند و با وقار و آرامش راه نمی‌رود. از حضرت‌عالی یاد نمی‌گیرد که با متانت و ادب و احترام حرکت کند.»
میرداماد پاسخ داد: «خیر. مسأله این نیست. اسب شیخ بهاءالدین از شور شوق اینکه شخصی مثل این عالم بزرگوار بر او سوار شده، چنین به تکاپو افتاده است.» شاه بهت‌زده افسار اسب را کشید و حرکت خود را تند کرد تا به شیخ بهایی برسد. به او که رسید کم‌کم سر صحبت را باز کرد و گفت: جناب شیخ توجه دارید، این هیکل بزرگ میرداماد چه بلایی به سر حیوان بیچاره آورده، عالم باید همانند حضرت‌عالی اهل ریاضت و کم‌خرج و سبک‌وزن باشد» شیخ بهایی در پاسخ گفت: «نه، موضوع چیز دیگری است که لازم است شاه بدان توجه داشته باشد. خستگی اسب سید بزرگوار (میرداماد) به‌خاطر این است که کسی بر آن سوار شده که کوه‌های استوار هم از حمل علم و ایمان و اندیشة گران وی ناتوان‌اند.»
شاه‌عباس وقتی این احترام متقابل بین دو عالم زمان خود را دید، از اسب پیاده شده و سجده شکر به‌جا آورد.

عشق به خدا
می فرمودند: علت اینکه دعای ما مستجاب نمیشود این است که حُسن نظر به خدا نداریم ، در تمامی امور توکل به خدا خمیره وجودی شان شده بود و هنگامی که استخاره می نمودند چون استخاره را جوابی از « الله» می دانستند اهمیت فوق العاده ویژه ای به آن می دادند.
هرگاه نام خداوند را می نوشتند جل جلاله نیز به آن اضافه می کردند و اگر می نوشتند « بسمه تعالی» حتما" بعد از آن شأنه را می آوردند.
توسل و عشق به امام زمان - عج
ایشان می فرمودند: دوای کلیه دردها التجاء به امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
و باز می فرمودند: هر وقت که به زیارت امام رضا علیه السلام می روم به نیابت از امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) می روم.
استغفار برای مؤمنین
شخصی به ایشان فرموده بود: آقا مرا نصیحت کنید!
ایشان فرموده بودند: بنده به نیابت از همه مؤمنین روزی 70 مرتبه استغفار می کنم. گویا نصیحت غیر مستقیم بوده که استغفار برای خویش و دیگران را فراموش نکنید .
نواب صفوی خود را تربیت نموده است
آن زمان که شهید سید مجتبی نواب صفوی قیام نمود و در مقابل ادعاهای احمد کسروی نتوانست صبر نماید تا عاقبت او را به جهنم فرستاد، آیت الله تهرانی، محبتی شدید از نواب در دل داشت و او را دعا می نمود.
وقتی باخبر شدیم که نواب صفوی با جمعی به نام فدائیان اسلام وارد مشهد شده اند و در مهدیه اقامت دارند، ما جمعی از طلبه ها که به نواب عشق می ورزیدیم به دیدنش شتافتیم.
از میان علمای مشهد فقط آیت الله تهرانی را دیدیم که آمد و در کنار نواب قرار گرفت. نواب صفوی هم که با یک نگاه دوستان خداجو را می شناخت و آنان را جذب می نمود خود مجذوب ایشان شد .
نواب هر وقت فرصت می کرد به منزل آقای میرزا می آمد و با هم انس می گرفتند. روزی در خدمت میرزا صحبت از نواب شد، فرمودند: « نواب خود را تربیت نموده است.»
پاسخ به تهدید
یک شخص گمراهی به ایشان تلفن می زند و تهدید می کند .
آقا در جوابش می گویند:
پسر جان اگر قصد داری مرا بکشی من رأس ساعت یک ربع به هفت از منزل خارج می شوم و مسیر بنده از کوچه مستشار است به سوی مسجد ملا حیدر، که ساعت 7 صبح آنجا باشم.
اگر می خواهی کاری بکنی این موقع بهتر است. چون کوچه خلوت و رفت و آمد کمتر است، زهی سعادت است برای اینجانب، زیرا من عمر خود را کرده ام و بهتر از این چیست که به لقاء خدا نائل شوم، فردا بیا و قصد خود را انجام بده.
می فرمودند: فردا من رفتم ولی او بدقولی کرد و نیامد.
مقتضیات زمان
ایشان بر مبنای مقتضیات و نیاز زمان و احتیاج مردم، سخن می گفتند و مطلب می نوشتند؛ بیش از سی سال بود که در حوزه علمیه مشهد مقدس، درس خارج برای طلاب می گفتند، ولی پس از مدتی درس را تعطیل کردند و شروع نمودند به تفسیر قرآن.
هنگامی که سئوال شد، آقا چرا درس خارج را تعطیل کردید و شروع به تفسیر قرآن نمودید، فرموده بودند:
مصلحت اقتضاء می کند که تفسیر شروع کنم .
مقید بودند که ببینند مردم به چه چیزی نیاز و احتیاج دارند، تا آن را برآورده نمایند، لذا درس خارج را ترک می کنند و تفسیر قرآن را آغاز می نمایند چون درس تفسیر عمومی بود، هر کس مایل بود می توانست شرکت نماید؛ در درس اکثرا" تجار و کسبه و پزشکان و دانشجویان علوم جدیده و طلاب و ورحانیون در سطوح مختلف شرکت می جستند، و ایشان با بیانی شیوا و پر از طمأنینه از آیات قرآن سخن می گفتند.
سرباز امام زمان - عج
می فرمودند: روزی در جبهه قرار شد ما هم یک گلوله خمپاره بزنیم لذا برادران مجبور شدند به علت خمیدگی پشت من یک چهار پایه بیاورند تا من روی آن قرار بگیرم، برادر دیگری گلوله را به من داد و برادر دیگری هم از پشت سر دو گوش مرا گرفت تا من یک گلوله را توی لوله خمپاره انداختم.
قرار بود اول با یکی از آقایان صاحب نام بروم ولی اینکار را نکردم .
پرسیده شد چرا؟
گفتند : دیدم اگر با ایشان همراه باشم مرتبا" مصاحبه و فیلمبرداری در کار است و من اینطور دوست نداشتم.
یکبار هم که روی یک بلندی ایستاده بودم. دیدم از طرف تلویزیون با دستگاه ضبط و فیلم به نزد من آمدند گفتم چرا آمدید؟
لابد می خواهید بپرسید من کی هستم ولی من خود را معرفی نمی کنم شما بی جهت خود را معطل نکنید!!
****
هنگامیکه برای عزیمت به جبهه های جنگ از ایشان سئوال شد که آقا حال شما مساعد نیست و کهولت سن اجازه نمی دهد که در صف رزمندگان اسلام باشید، در پاسخ گفتند:
به این مسئله واقف هستم اما می خواهم مثل آن پرستوئی باشم که موقع پرتاب حضرت ابراهیم (ع) به طرف اتش، یک قطره آب به منقار خود گرفته بود، به او گفتند کجا می روی؟ گفت: می روم این قطره آب را روی آتش بریزم!
گفتند: این قطره آب که اثر نمی گذارد در این انبوه آتش، پرستو گفت: منهم می دانم تأثیر ندارد، اما می خواهم ابراهیمی باشم.
سپس اضافه می کردند. منهم می دانم که در جبهه تأثیر چندانی ندارم اما منهم می خواهم در صف ابراهیمیان زمان باشم.
****
در بازدید منطقه جنگی ناگهان صدای خمپاره ای برای فرود آمدن به گوش رسید در همین لحظه فرمانده مسئول گفت : همه بخوابید! همه خیز برداشتند و خوابیدند و از آن جمله آقا میرزا .
پس از رفع خطر، همه برخاستند ولی آقا بلند نشدند، گفتند: آقا خطر برطرف شده بلند شوید؛ ایشان فرمودند: تا فرمانده دستور ندهد بلند نمی شوم، همان فرمانده آمد و گفت: آقا خواهش می کنم بلند شوید.
آنگاه برخاستند و بازدید را ادامه دادند.
این عمل به خاطر این بود که امام (ره) فرموده بودند: اطاعت از فرماندهی لازم و واجب است و سرپیچی از آن خلاف شرع است.
****
در جبهه یک نوجوان بسیجی خدمت ایشان می رسد و می گوید آقا بیائید با هم یک عکس برداریم، ایشان می فرمایند : من به شرطی با شما عکس می گیرم که یک قول به من بدهید، قول بدهید وقتی فردای قیامت دست جواد را می گیرند که به طرف جهنم ببرند، بیائید و مرا شفاعت کنید !
آن جوان قول می دهد و بعد آقا با او عکس می گیرد.
****
در هنگامه جنگ ایران و عراق، ایشان در جبهه بعنوان یک بسیجی لباس رزم پوشیده و در سنگر حق علیه باطل می جنگیدند.
یک روز در واحد ادوات، خمپاره 120، ایشان 14 گلوله شلیک می کنند بنام چهارده معصوم (ع) که به ترتیب گلوله ها را از نام مبارک پیامبر اکرم (ص) شروع و به نام حضرت مهدی ( عج ) ختم می کنند. پس از این که 14 گلوله تمام می شود، دیده بان به وسیله بی سیم سئوال می کند چه کسی گلوله ها را شلیک نمود؟
می گویند: آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی!
دیده بان اضافه می کند، علت سئوال من این بود که با دوربین می دیدم که کلیه گلوله های شلیک شده به هدف اصابت نمود و تاکنون چنین چیزی سابقه نداشته است.
****
روزی در جبهه 2 تیر بعنوان تمرین تیراندازی شلیک کردند، بعد از کاملا" مشاهده شد که چهره ایشان ناراحت است ، احساس عجیبی داشتند، پس از مدت زمانی کوتاه، رو به فرمانده مقر کردند و فرمودند: آیا در این نزدیکی ها عراقی هم هستند؟ یا خیر؟
برادر فرمانده گفت: بله در نزدیکی مقر ما عراقی ها هستند ؛ ایشان گفتند: آیا صدای تیرهای شلیک شده را فهمیدند؟
فرمانده گفت: بله می شنوند، کلیه تیرهائی که در اینجا توسط ما شلیک می شود، عراقی ها می شنوند.
با شنیدن این خبر، خوشحال شدند و تبسمی رضایت بخش نمودند و فرمودند: خوب همینقدر که عراقی ها از صدای تیرهای شلیک شده ما ترسیده باشند کفایت می کند. این جواز شلیک کردن ما بود.
احترام و فروتنی نسبت به سادات
یک روز هنگام درس، سیدی، سئوالی می کند، آقا پاسخ او را می دهند، ولی آن سید بزرگوار، جواب را قبول ندارند و انکار آن مطلب را می نماید، و آقا اصرار برصحت جواب دارند تا اینکه بحث داغ می شود، آقا کمی با صدای بلندتر پاسخ می دهند و آن سید جلیل القدر دیگر سکوت اختیار می کند؛ پس از اینکه درس تمام می شود، آقا نزد آن سید می روند و از او پوزش و عذرخواهی می کنند و به او می گویند: دستتان را بدهید تا من به بوسم که چرا من با فرزند زهرا (س) با تندی صحبت نمودم.
یک روز دیگر پای درس، شخصی که سید بود، چیزی گفت که بقیه، طلاب به حرف او خندید و او خجالت کشید و شرمنده شد، در آن موقع آقا طوری حرفهای او را تصحیح و توجیه کردند که آبروی سید نرود و او خجالت نکشد، از تمامی حرکات ایشان محسوس و معلوم بود که عشق و محبت و ارادتشان به فرزندان حضرت زهرا (س) بسیار است.
****
نقل شده ایشان هیچگاه در طول عمرشان، پایشان را در هنگام خوابیدن به طرف همسر سیده شان دراز کرده باشند؛ البته ایشان آنقدر کمال اخلاق و ادب و لطافت روحی داشتند و مؤدب بودند که پایشان را جلوی کسی ولو از اهل خانه، دراز نمی کردند.
احترام به کودکان سادات
شخصی از اقوام سببی ایشان که از سادات محترم است نقل می کرد:
روزی به دیدن آقا آمده بودم و به همراه من برادر کوچکم که در آن موقع سنش حدود 7 یا 8 سال می شد بود، داخل اطاق با آقا مشغول صحبت بودیم، هر چندگاه آقا با تمام قامت از جایشان برمی خاستند و می نشستند.
این کار را چند بار با اندک فاصله ای تکرار کردند، وقتی دقت کردم فهمیدم علت قیام و قعود ایشان بخاطر برارد کوچکم می باشد، چون او بازیگوش بود و چندین باز از اطاق خارج شد و برگشت و هر نوبت که وارد اطاق می شد، آقا به احترام سیادت او می ایستاد و بعد می نشست.
بعد از اینکه متوجه قضیه شدم، دست او را گرفتم و پهلوی خودم نشاندم که دیگر رفت و آمد نکند تا مزاحم آقا نشود، ایشان با مهربانی و عطوفت فرمودند: « بگذار بچه آزاد باشد و مزاحم او نشو آزادش بگذارید تا بازی کند. »
پرواز روح از بدن
درباره خارج شدن روح از بدنشان خودشان در کتاب فلسفه بشری و اسلامی صفحه 33 می فرمایند:
نویسنده شخصا" از کسانی هستم که روحم را یعنی خودم را یک نوبت در مقابل بدنم وجدان و مشاهده نموده ام، مانند مشاهده خودم اکنون در مقابل لباس که از خارج از بدنم در مقابل چشمانم گذاشته و مشاهده می نمایم و در آنحال به وجود واقعی مرگی که جدائی روح از بدن باشد چنان ایمان آوردم که اکنون ایمان به وجود شمس در عالم دارم ( اگر نگویم که مطلب قویتر و روشن تر از این بود).
از قول مرحوم آیة الله العظمی اراکی نقل شده است که:
خلع روح آیه الله میرزا جواد آقا تهرانی به مراتب بالاتر از خلع روح مرحوم آیه الله قزوینی بوده زیرا خلع مرحوم قزوینی توسط اسباب خارجی بوده یعنی با علومی که داشتند این عمل را انجام می دادند ولی مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی بدون واسطه اسباب خارجی بوده است.
نظر

سلام بر همه دوستان و سروران
               من عازم کربلا معلا هستم  یه چند وقتی در خدمتون نخواهم بود .این عدم وجود بنده به علت سفر هست پیشاپیش از همه دوستان معذرت می خوام و از خدای منان آرزوی قبولی تاعات و عباداتشون رو دارم.
                                                       یا علی . فاطمی و علوی باشید

                                                             الحقر محمد شکوهی


بعضی از حکام بغداد که از دشمنان آل رسول بود وقتی گنبد و بارگاه با عظمت و جلالت کاظمین علیهم‌السلام را مشاهده و شدت علاقه و محبت جماعت را به آن بزرگواران دید خشمناک شده تصمیم گرفت که ضریح و قبر آن بزرگوار را خراب کند گفت: اگر این طایفه‌ی شیعه راست می‌گویند که پیشوایان آنان امام و معصومند و بدنشان پوسیده نشده قبر را خراب کنید اگر راست بود و بدن آنها سالم مانده و دوباره قبر را درست می‌کنیم وگرنه مردم را از اجتماع در اطراف این قبر جلوگیری می‌کنیم. بعضی گفتند در کنار این قبرها قبری است متعلق به یکی از علمای شیعه که معروف است و اسم او محمد بن یعقوب کلینی است که شیعه را به او اعتقاد زیادی است، اول قبر او را بکنید اگر بدن او نپوسیده بود بدانید که قبر این دو امام هم نپوسیده و دیگر احتیاجی به خراب کردن و تعمیر کردن ندارد. پس امر کرد قبر مرحوم کلینی را کندند و دیدند بدن آن عالم جلیل بدون تغییر تازه مانده مانند کسی که یک ساعت پیش دفن شده پس حاکم امر کرد به تعظیم آن قبر و روی آن قبّه‌ی عظیمی بنا کرد پس محل زیارت مؤمنین گردید.