سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
سید عبدالکریم نقل می کند: وقتی که ما با سید حسن مدرس در مدرسه ی جده ی کوچک اصفهان درس می خواندیم،چند وقتی حقوق طلبگی ما نرسیده بود و همگی بی پول شدیم. یک روز دیدم آقای مدرس پولی به یک طلبه داد و گفت: برو نان بگیر. آن وقت ها قیمت یک قرص نان، یک قِران بود. من گفتم: شما و ما حقوقمان یکی است و همه از یک جا پول می گیریم، حالا چطور شده که ما پول نداریم و شما دارید؟
مدرس خندید و گفت: مگر مرد هم بی پول می شود؟ پرسیدم: آخر از کجا، چطوری؟ گفت: شب بیا حجره ی من بمان تا نشانت بدهم. شب رفتم حجره ی ایشان ماندم. صبح، طلوع فجر بیدارم کرد، پا شدیم و نماز خواندیم. آن گاه درِ گنجه ای را باز کرد و یک سطل و طنابی بیرون کشید و یک کلاه نمدی گذاشت سرش و گفت برویم. گفتم : کجا؟ گفت: حوض خالی کردن.
خلاصه رفتیم دو تا حوض خالی کردیم و بعد از شستن، پر کردیم و کلّی پول گرفتیم. آن وقت مدرس رو به من کرد و گفت: دیدی حالا؛ این هم پول.

گشاده رویی در برابر اوباش رضا خانی

هنگامی که مدرس می خواست وارد مجلس شود، اوباشان رضا خانی داد می زدند: مرده باد مدرس! مدرس با گشاده رویی، خطاب به آنان گفت: چرا می گویید مرده باد مدرس؟ اگر مدرس بمیرد، دیگر کسی شما را اجیر نمی کند که بیایید این جا و فریاد بکشید.