سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

جابربن عبدالله انصاری گوید: شخصی بیابانی در مدینه به مسجد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد: خدایا من از تو طلب آمرزش و توبه می کنم، پس مشغول نماز شد، پس از نماز، علی(ع) به او فرمود: سرعت زبان تنها به استغفار (طلب آمرزش از خدا) توبه دروغ گویان است، خود توبه این چنین نیاز به توبه دارد. او عرض کرد: توبه حقیقی چگونه است؟ علی(ع) فرمود: «توبه اسمی است که دارای شش شاخه است. 1-پشیمانی از گناهان گذشته
2-انجام واجبات از دست رفته (قضا) 3-حقوق مردم را به آنها رد کردن 4-ذوب کردن گوشت بدن در راه اطاعت، همان گونه که در راه گناه روئیده شده بود 5-چشاندن رنج و سختی اطاعت به جان همان گونه که شیرینی گناه را به جان می چشاندی 6-گریه عوض همه خنده هایی که کرده ای.


بدون شک عامل سازنده شخصیت انسان بعد از اراده و خواست و تصمیم او، امور مختلفی است که از اهم آنها همنشین و دوست و معاشر است، چرا که انسان خواه و ناخواه تاثیرپذیر است و بخش مهمی از افکار و صفات اخلاقی خود را از طریق دوستانش می‌گیرد. این تاثیرپذیری به حدی است که رسول خدا(ص) فرموده‌اند: «المرء علی دین خلیله و قرینه؛ هر کس به دین دوست و همنشین خویش است». از حضرت سلیمان(ع) چنین نقل شده است: «درباره کسی قضاوت نکنید تا به دوستانش نظر بیفکنید چرا که انسان به وسیله دوستان و یاران و رفقایش شناخته می‌شود». از امیرالمومنین علی(ع) نیز روایت شده: «هر گاه وضع کسی بر شما مشتبه شد و دین او را نشناختید به دوستانش نظر کنید، اگر اهل دین خدا باشند او نیز پیرو آیین خداست و اگر بر آیین خدا نباشند او نیز بهره‌ای از آیین حق ندارد». بنابراین انسان به جهت اینکه ذاتا تاثیرپذیر آفریده شده است، همنشین و قرین او باید دارای ویژگی‌هایی باشد و هر کسی را نباید به دوستی برگزیند. بهترین دوستان آنهایی هستند که مشمول رحمت و نعمت الهی واقع شده و با عنایت خداوند، به صراط مستقیم راه یافته و از گناه مصون مانده‌اند و آنان چهار گروهند که در این آیه توصیف شده‌اند:
«ومن یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا؛
آنان که خدا و رسول را فرمان برند با پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحان خواهند بود و اینان چه خوب رفیقانی هستند»(نساء: 69)
در حدیثی از امام صادق(ع)، حضرتش حدود لازم برای دوستی را چنین بیان فرمودند: «اول اینکه ظاهر و باطنش برای تو یکی باشد؛ دوم اینکه زیبایی و موفقیت تو را زیبایی و موفقیت خود ببیند و زشتی و شکست تو را زشتی و شکست خود؛ سوم اینکه مال و مقام، حال و رفتار او را با تو تغییر ندهد؛ چهارم اینکه از آنچه توانایی دارد در حق تو دریغ نکند؛ و پنجم که همه خصلتها را در بر دارد، اینکه هنگام بیچارگی و پیشامدهای ناگوار تو را رها نکند». پیشوایان معصوم(ع) از دوستی با چند گروه شدیداً نهی کرده‌اند. حضرت علی(ع) می‌فرماید: «از دوستی با دروغگو بپرهیز که او همچون سراب است، دور را در نظر تو نزدیک و نزدیک را دور می‌سازد». از امام جواد(ع) نقل شده: «از همنشینی با بدان بپرهیز که همچون شمشیر برهنه‌اند، ظاهرش زیبا و اثرش بسیار زشت است». رسول خاتم(ص) نیز فرمودند: چهار چیز است که قلب انسان را می‌میراند از جمله همنشینی با مردگان، کسی پرسید ای رسول خدا مردگان کیانند؟ حضرت فرمود: ثروتمندانی که مست ثروتند.
نقل شده: در عصر رسول خدا(ص) دو دوست در میان مشرکان به نامهای عقبه و ابی بودند. هر زمان عقبه از سفر می‌آمد غذایی ترتیب می‌داد و اشراف قومش را دعوت می‌کرد و در عین حال دوست می‌داشت به محضر پیامبر(ص) برسد هر چند اسلام را نپذیرفته بود. روزی از سفر آمد و طبق معمول غذایی ترتیب داد و دوستان را دعوت کرد، در ضمن از پیامبر اکرم(ص) نیز دعوت نمود. هنگامی که سفره را گستردند و غذا حاضر شد، پیامبر(ص) فرمود: من از غذای تو نمی خورم تا شهادت به وحدانیت خدا و رسالت من دهی، عقبه شهادتین بر زبان جاری کرد. این خبر به گوش دوستش ابی رسید، گفت ای عقبه، از آیینت منحرف شده‌ای؟ او گفت: نه به خدا سوگند من منحرف نشده‌ام و لکن مردی بر من وارد شد که حاضر نبود از غذایم بخورد جز اینکه شهادتین بگویم، من از این شرم داشتم که او از سر سفره من برخیزد بی‌آنکه غذا خورده باشد، لذا شهادت دادم، ابی گفت من هرگز از تو راضی نمی‌شوم مگر اینکه در برابر او بایستی و سخت توهین کنی، عقبه این کار را کرد و مرتد شد و سرانجام در جنگ بدر در صف کفار به قتل رسید و رفیقش ابی نیز در روز جنگ احد کشته شد«آیات الهی نازل گردید و سرنوشت کسی را که در این جهان گرفتار دوست گمراهش شده و از مسیر حق منحرف شد، شرح داد: و یوم یعض الظالم علی یدیه یقول یا لیتنی اتخذت مع الرسول سبیلا؛
به خاطر آور روزی را که ظالم دست خویش را از شدت حسرت به دندان‌ می‌گزد و می‌گوید: ای کاش با رسول خدا(ص) راهی برگزیده بودم . سپس اضافه می‌کند که این ظالم بیدادگر که در دنیایی از حسرت و تاسف فرو رفته، می‌گوید:
«یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلانا خلیلالقد اضلنی عن الذکر بعد اذ جاءنی و کان الشیطان للانسان خذولا؛
ای وای بر من، کاش فلان شخص گمراه را دوست خود انتخاب نکرده بودم، او مرا از یاد حق گمراه ساخت بعد از آنکه آگاهی به سراغ من آمده بود، شیطان همیشه مخذول کننده انسان بوده است».


می‏دانید شیخ بهایی مرد فوق‏العاده‏ای بوده. مساله قرائت افکار را خیلیها دارند، می‏گویند او هم قرائت افکار داشته است. می‏گویند وی‏ پیشخدمتی داشت که به او شیخ حسن می‏گفت. ( شیخ بهایی یک آدمی بود که‏ بیشتر سیاح بود و تقریبا سی سال در دنیا سیاحت کرده بود، آخر عمرش‏ شیخ‏الاسلام اصفهان شده بود. ) روزی یک مقدار کشک به او داده بود که بسابد و برای ناهار حاضر کند. او مشغول کشک سابیدن بود. کشک‏سابی هم که یک آهنگ مخصوصی دارد و انسان وقتی که در جایی باشد که‏ یک آهنگ خوشی هم باشد خیالش بیشتر پرواز می‏کند، مثلا کنار یک نهر باشد، صدای یکنواخت این نهر را که می‏شنود خیالش شروع می‏کند به پرواز کردن ، زمین را به آسمان می‏زند و آسمان را به زمین. او پیش خودش در همان عالم خیال یک آینده سعادت بخشی را برای خودش تخیل می‏کرد، به این‏ صورت که شیخ بالاخره از کارش معزول می‏شود، بعد من ترقی می‏کنم، تا کم‏کم‏ به آنجا رساند که خودش می‏شود شیخ‏الاسلام اصفهان. شیخ‏بهایی متوجه بود که‏ او در عالم چه خیالی است، با خود گفت ببینیم رشته خیال این به کجا می‏رسد. یک وقت رشته خیالش رسید به اینجا که پیش شاه‏عباس در مسند شیخ‏الاسلامی بالاتر از همه نشسته است، استادش شیخ بهایی از در وارد می‏شود، حال چکار کند؟ مسند را به او بدهد از نظر اینکه استادش و شیخ‏الاسلام‏ قبل بوده، آنوقت خودش مسندی ندارد، یا او را پایین دستش بنشاند و این درست نیست. در شش و پنج این حرفها بود که شیخ بهایی گفت: شیخ‏ حسن کشکت را بساب. تا گفت: کشکت را بساب، به خودش آمد.
حال، آدمیزاد در عالم خیال این‏جور است. مخصوصا وقتی که انسان مثلا یک معامله زمین می‏کند، بعد مرتب خیال می‏کند که این زمین ترقی می‏کند، بعد چنین و چنان می‏کنم، یا یک زراعت می‏کند: امسال زراعت ما این‏جور محصول می‏دهد، بعد این‏طور و آن‏طور می‏کنم.


روزی حضرت عیسی(ع) به جمعی گذشت که شادی می کردند. علت شادی آنها را پرسید؟ عرض کردند: یا روح الله! عروسی فلانی است. حضرت فرمود: «امروز شادی می کنند ولی فردا گریان خواهند بود». پرسیدند چرا؟
فرمود: «زیرا عروس آنها امشب خواهد مرد». اما روز که شد، عروس را سالم یافتند، از این رو نزد حضرت رفتند و گفتند: یا روح الله! عروسی را که دیروز گفتید خواهد مرد، زنده است. حضرت فرمود: «خدا هرچه بخواهد می کند. اکنون مرا به نزد وی ببرید». حضرت را به خانه او بردند و پس از کسب اجازه وارد شدند. حضرت به او فرمود: «دیشب چه کار خیری کردی؟»
پاسخ داد: سائلی به در خانه آمد و صدا زد، چون اهل خانه سرگرم کار بودند، متوجه نشدند، من برخاستم و به او کمک کردم.
حضرت عیسی(ع) فرمود: از جای خود برخیز!»
وقتی آن زن برخاست، ماری بزرگ در زیر جایگاه او بود.
حضرت فرمود: به دلیل صدقه ای که انفاق کردی، خداوند این بلا را از تو دور گردانید.


مرحوم حاجی نوری در کتاب دارالسلام صفحه 41 نقل می کند: مرحوم علامه مجلسی فرمودند: من در اوایل سن بلوغ دوست داشتم کاری بکنم که رضایت پروردگار را بدست بیاورم و آرامشی نداشته باشم مگر با یاد خدا .
تا آنکه شبی در حال خواب و بیداری دیدم حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مسجد قدیمی اصفهان نزدیک در، که الآن مدرسه است، ایستاده اند.
من جلو رفتم و به آن حضرت سلام کردم و افتادم که پای مبارکشان را ببوسم ، آن حضرت مرا گرفتند و نگذاشتند آن کار را بکنم ولی دست مبارکشان را بوسیدم و مسائلی را که برایم مشکل شده بود از ایشان سوال کردم و همه ی آنها را جواب دادند، چون من در نماز هایم شک می کردم و وسواس بودم لذا نماز هایم را تکرار می کردم و همیشه با خود می گفتم این آن نمازی نیست که از من خواسته اند و مرتب قضای نمازهایم را می خواندم و طبعا به نماز شب موفق نبودم.

یک روز از مرحوم شیخ بهائی سؤال کردم:

چگونه موفق به نماز شب شوم؟ ایشان فرمودند: نماز ظهر و عصر و نماز مغرب را که از تو قضا شده به قصد نماز شب بخوان.
ولی من تردید داشتم که این کار صحیح است یا خیر.
لذا آن شب در عالم رؤیا از حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سؤال کردم که آقا من نماز شب بخوانم؟
فرمودند: بله بخوان و آن کاری را که تا به حال انجام می دادی نکن و مطالب دیگری را از آن حضرت سؤال کردم که الآن فراموش کرده ام.
سپس عرض کردم: ای مولای من! برای من آسان نیست که همه وقت در خدمت شما نماز بخوانم اگر ممکن است کتابی به من لطف کنید که طبق آن کتاب همیشه عمل کنم.
فرمودند: برای تو کتابی نزد (مولانا محمد تاج) گذاشته ام برو آن کتاب را از او بگیر. (من در عالم رؤیا فکر کردم که او را می شناسم) لذا از دری که مقابل حضرت بود خارج شدم و به طرف یکی از محله های اصفهان رفتم تا آنکه به همان شخص بر خورد کردم. وقتی او مرا دید به من گفت: تو را حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرستاده اند؟
گفتم: بله، لذا او کتابی که قدیمی بود از جیب خود در آورد و بازش کرد. من دیدم کتاب دعایی است، گرفتم و آن را بوسیدم و به روی چشم گذاشتم و بر گشتم که به خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) برسم که ناگهان از خواب بیدار شدم.
ولی دیگر کتابی همراهم نبود. لذا فوق العاده متأثر شدم و تا صبح مشغول گریه و زاری بودم. صبح که نماز خواندم به نظرم آمد که ممکن است (مولانا محمد تاج) همان شیخ بهائی باشد و اینکه حضرت بقیه الله (أرواحنا فداه) او را به تاج ملقب فرمودند به خاطر آنکه او بین علماء بسیار معروف است.
لذا صبح به خدمت ایشان رفتم. دیدم او با یکی از آقایان مشغول مقابله صحیفه سجادیه هستند.
مقداری خدمت جناب شیخ نشستم تا آنکه از آن مقابله فارغ شدند ولی بس که ناراحت بودم و گریه می کردم درست متوجه نشدم که آنها درباره چه چیزی بحث می کنند.
به هر حال خدمت جناب شیخ قضیه خوابم را گفتم و باز من مرتب به خاطر از دست دادن کتاب گریه می کردم. شیخ بهائی فرمودند: تعبیر خوابت این است که ان شاء الله علوم الهی و معارف یقینیه را به تو می دهم.
اما من از سخنان و تعابیر شیخ دلم آرام نگرفت لذا از منزل او در حالی که همچنان اشک می ریختم و نمی دانستم چه باید بکنم بیرون آمدم.
ناگهان به فکرم رسید که به همان راهی که در خواب رفته بودم در بیداری بروم تا ببینم چه می شود.
لذا به همان محله ای که در اصفهان در خواب به سوی آن رفته بودم در بیداری هم رفته تا به همان محله رسیدم.
دیدم مردی که ملقب به تاج است آنجا ایستاده و من به او سلام کردم، او پس از جواب بدون آنکه من چیزی بگویم گفت: تعدادی از کتب وقفی نزد من هست طلاب می آیند و آنها را به امانت می برند ولی اکثراً به شرایط وقف عمل نمی کنند اما تو به شرایط عمل می کنی بیا تا به تو هر کتابی را که می خواهی بدهم.
من با او به کتابخانه اش رفتم، با کمال تعجب دیدم او اولین کتابی که به دست من داد همان کتابی بود که در خواب به من داده بود (صحیفه سجادیه) لذا شروع کردم به گریه کردن و گفتم: همین کتاب مرا کفایت می کند و من فراموش کردم که جریان خواب را اول به او بگویم.


نظر

ابومحمد سلیمان بن مهران، معروف به اعمش کوفی قاری مشهور کوفه، محدث و فقیه از تابعین مشهور و از خواص اصحاب امام صادق علیه السلام در پایان سال 60 یا ابتدا سال 61 ق متولد شد. پدرش مهران، از اهالی ری بود اما پس از مدتی به عراق رفت، لذا بنا بر مشهور، اعمش در کوفه به دنیا آمد. لقب اعمش به سبب ضعف چشم او بوده است. اعمش در علوم قرآن و حدیث و فرایض، مهارت کامل داشته و با آن که شیعی مذهب است، علمای عامه از او بسیار تجلیل کرده اند و به سبب حفظ و قرائت و کثرت حدیث وی را ستوده اند. اعمش از آغاز جوانی به تحصیل علم (خصوصا فراگیری قرآن و حدیث) پرداخت. وی محضر چند تن از صحابه (انس بن مالک و عبدالله بن ابی اوفی) را درک کرد و جمعی از تابعین را از جمله ابووائل شقیق بن سلمه، زربن جیش، زیدبن وهب، کمیل بن زیاد، و عبدالرحمن بن ابی لیلی ملاقات نمود.
یکی از نخستین استادان اعمش در قرائت، "یحیی بن وثاب" قاری نامدار کوفه است. اعمش در تکمیل تحصیلات خود از استادانی چون "ابراهیم نخعی" برجسته ترین اصحاب ابن مسعود در کوفه و مجاهد از شاگردان ابن عباس در مکه در زمینه قرائت و حدیث، بهره برد. بسیاری از علما و مشاهیر چون "سفیان ثوری" از او روایت کرده اند. از آنجا که اعمش شیعه بود احادیث بسیاری در فضایل امیرالمؤمنین علیه السلام از وی روایت شده. علامه امینی او را در شمار راویان حدیث غدیر از تابعین ذکر کرده است. در زمان وی، قیام های زیدی آغاز شده بود، اما اعمش از درگیر شدن در آنها، خودداری می نمود. به طور کلی اعمش در زندگی شخصی زاهدانه می زیست و به مظاهر دنیا کمتر توجه داشت. اعمش از نظر علمی خصوصا در سه زمینه شهرت یافته است:
1- قرائت: روش اعمش در قرائت، بازتاب قرائت ابن مسعود بود، با این ویژگی که قرائت او، گزینشی از میان قرائات منتسب به ابن مسعود، محسوب می شود و به همین سبب از صورت یک روایت صرف خارج می گردد. توفیق اعمش در قرائت تا جایی بود که پس از درگذشت یحیی بن وثاب، شاگردان او به اعمش روی آوردند. به طور کلی قرائت اعمش از قرائات اصلی کوفه محسوب می شود به نحوی که برخی آن را جزء یکی از قرائات هفتگانه (سبعه) می دانند.
2- حدیث: شمار احادیث اعمش از 1300 تا 4000 ذکر شده است، اما در هر صورت وی در محیط علمی کوفه از شیوخ مهم حدیث (از محدثین مهم) محسوب می شده است به نحوی که او را «مصحف» می نامیدند. اعمش از نخستین کسانی است که در عراق به ضبط سندهای حدیث اهتمام ورزیده اند، تا جایی که وی اسناد را نسبت به حدیث «سرمایه» می دانسته است. همچنین نگرش انتقادی اعمش نسبت به بخشی از احادیث متداول، در آن روزگار شایان توجه است.
3- فقه:اعمش در فقه نیز پایبند به تعالیم کوفی بوده و روش کلی او در فقه، روش احتیاط آمیز تابعین کوفه، چون ابراهیم و شعبی بوده است.
از آنجا که اعمش از کتابت (نوشتن) پرهیز داشت، از وی آثار مکتوبی برجای نمانده است. تنها موضوعی که شایان ذکر است این است که در منابع شیعی یک "اعتقادنامه" نسبتا مفصل به روایت اعمش از امام صادق علیه السلام آمده که بیانگر مواضع اصولی مکتب امامیه است. اعمش سرانجام در نیمه ربیع الاول سال 148 ق درگذشت.


در بیمارستان مردی را بیهوش کرده و با چاقوی جراحی شکمش را شکافته و بخشی از امعاء و احشای درونش را بیرون کشیده و برخی را بریده و دور انداخته اند. با این همه او هیچ درد و رنجی احساس نمی کند. تنها پس از پایان عمل جراحی است که چشم باز می کند و اندک اندک درد را در درون خویش می یابد تا جایی که اگر داروهای بی حسی نباشد به گریه و فغان می افتد.

مشاهده دوزخ اعمال پس از مرگ

ما در زندگی این گونه هستیم. هر دم خود را زیر تیغ جراحی اعمال خویش می بریم. بخشی را می بریم و بخشی را اضافه می کنیم. از آن جایی که تنها بخش مادی و زمینی آن را می بینیم، دردی اگر داشته باشیم محدود به غم و غصه و یا شادی و سرور است. اما چون چشم برزخی و ملکوتی ما به وسیله ده ها حجاب و پرده طبیعت و اعمال زشت بسته است، آثار جراحی ها را در جان و روحمان احساس نمی کنیم. زمانی که از این دنیا رخت بستیم، در آن زمان است که به حکم «لترون الجیم» دوزخ اعمال و آتش درون را می بینیم که در جانمان فروزان است. این تفسیر اعمال و کارهای ماست که قرآن آن را در آیات بسیاری ترسیم کرده و به تصویر کشیده است.
این تصویر قرآن از کارهایمان، بدان معناست که ما هر کاری می کنیم، در همین زمان انجام دادن، آثار آن را در جان و وجود خویش داریم، ولی آن را احساس و ادراک نمی کنیم. مانند آن مریضی که بیهوش است بنابراین تأخیر زمانی وجود ندارد بلکه تأخیر در شهود و ادراک ماست که وجود دارد و نمی گذارد آن چه شده ایم را ببینیم. در واقع با هر گامی که بر می داریم برزخ و قیامت خویش را آباد و یا نابود می کنیم.

تا دیر نشده

مشکل ما انسان ها این است که مانند مردی که برای جراحی بیهوش شده، آثار کارها و شکافته شدن هارا احساس و ادراک نمی کنیم نه آن که پس از مرگ آن ها به وجود می آیند و تأخیر زمانی دارند. هنگامه مرگ وقیامت هنگامه هوش آمدن ماست. پس چه بهتر که اکنون هوشیار و بیدار باشیم و خود را به وسیله پرده های گناه و طبیعت هوی و هوس ها بیهوش نکنیم تا بدانیم چه می کنیم و چه آثاری بر کارهای ما بار می شود.
اگر گناهی کرده ایم بتوانیم آتشی که در حال حاضر به واسطه گناه و اعمال بد خود درون جان و روح ما را می سوزاند ببینیم و به استغفار و توبه آن را خاموش سازیم؛ چه هنگام به هوش آمدن در پس مرگ و قیامت، بسیار دیر است و هر آن چه با جراحی اعمال خویش بر سر خود آورده ایم همان را خواهیم دید و ندای «ارجعونی لعلی اعمل صالحاً» بازم گردانید تا شاید کارهای نیک انجام دهم، را به «کلاً؛ هرگز» (مؤمنون/100)، پاسخ خواهیم شنید