سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

مرحوم حاجی نوری در کتاب دارالسلام صفحه 41 نقل می کند: مرحوم علامه مجلسی فرمودند: من در اوایل سن بلوغ دوست داشتم کاری بکنم که رضایت پروردگار را بدست بیاورم و آرامشی نداشته باشم مگر با یاد خدا .
تا آنکه شبی در حال خواب و بیداری دیدم حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مسجد قدیمی اصفهان نزدیک در، که الآن مدرسه است، ایستاده اند.
من جلو رفتم و به آن حضرت سلام کردم و افتادم که پای مبارکشان را ببوسم ، آن حضرت مرا گرفتند و نگذاشتند آن کار را بکنم ولی دست مبارکشان را بوسیدم و مسائلی را که برایم مشکل شده بود از ایشان سوال کردم و همه ی آنها را جواب دادند، چون من در نماز هایم شک می کردم و وسواس بودم لذا نماز هایم را تکرار می کردم و همیشه با خود می گفتم این آن نمازی نیست که از من خواسته اند و مرتب قضای نمازهایم را می خواندم و طبعا به نماز شب موفق نبودم.

یک روز از مرحوم شیخ بهائی سؤال کردم:

چگونه موفق به نماز شب شوم؟ ایشان فرمودند: نماز ظهر و عصر و نماز مغرب را که از تو قضا شده به قصد نماز شب بخوان.
ولی من تردید داشتم که این کار صحیح است یا خیر.
لذا آن شب در عالم رؤیا از حضرت بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سؤال کردم که آقا من نماز شب بخوانم؟
فرمودند: بله بخوان و آن کاری را که تا به حال انجام می دادی نکن و مطالب دیگری را از آن حضرت سؤال کردم که الآن فراموش کرده ام.
سپس عرض کردم: ای مولای من! برای من آسان نیست که همه وقت در خدمت شما نماز بخوانم اگر ممکن است کتابی به من لطف کنید که طبق آن کتاب همیشه عمل کنم.
فرمودند: برای تو کتابی نزد (مولانا محمد تاج) گذاشته ام برو آن کتاب را از او بگیر. (من در عالم رؤیا فکر کردم که او را می شناسم) لذا از دری که مقابل حضرت بود خارج شدم و به طرف یکی از محله های اصفهان رفتم تا آنکه به همان شخص بر خورد کردم. وقتی او مرا دید به من گفت: تو را حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرستاده اند؟
گفتم: بله، لذا او کتابی که قدیمی بود از جیب خود در آورد و بازش کرد. من دیدم کتاب دعایی است، گرفتم و آن را بوسیدم و به روی چشم گذاشتم و بر گشتم که به خدمت حضرت ولی عصر (علیه السلام) برسم که ناگهان از خواب بیدار شدم.
ولی دیگر کتابی همراهم نبود. لذا فوق العاده متأثر شدم و تا صبح مشغول گریه و زاری بودم. صبح که نماز خواندم به نظرم آمد که ممکن است (مولانا محمد تاج) همان شیخ بهائی باشد و اینکه حضرت بقیه الله (أرواحنا فداه) او را به تاج ملقب فرمودند به خاطر آنکه او بین علماء بسیار معروف است.
لذا صبح به خدمت ایشان رفتم. دیدم او با یکی از آقایان مشغول مقابله صحیفه سجادیه هستند.
مقداری خدمت جناب شیخ نشستم تا آنکه از آن مقابله فارغ شدند ولی بس که ناراحت بودم و گریه می کردم درست متوجه نشدم که آنها درباره چه چیزی بحث می کنند.
به هر حال خدمت جناب شیخ قضیه خوابم را گفتم و باز من مرتب به خاطر از دست دادن کتاب گریه می کردم. شیخ بهائی فرمودند: تعبیر خوابت این است که ان شاء الله علوم الهی و معارف یقینیه را به تو می دهم.
اما من از سخنان و تعابیر شیخ دلم آرام نگرفت لذا از منزل او در حالی که همچنان اشک می ریختم و نمی دانستم چه باید بکنم بیرون آمدم.
ناگهان به فکرم رسید که به همان راهی که در خواب رفته بودم در بیداری بروم تا ببینم چه می شود.
لذا به همان محله ای که در اصفهان در خواب به سوی آن رفته بودم در بیداری هم رفته تا به همان محله رسیدم.
دیدم مردی که ملقب به تاج است آنجا ایستاده و من به او سلام کردم، او پس از جواب بدون آنکه من چیزی بگویم گفت: تعدادی از کتب وقفی نزد من هست طلاب می آیند و آنها را به امانت می برند ولی اکثراً به شرایط وقف عمل نمی کنند اما تو به شرایط عمل می کنی بیا تا به تو هر کتابی را که می خواهی بدهم.
من با او به کتابخانه اش رفتم، با کمال تعجب دیدم او اولین کتابی که به دست من داد همان کتابی بود که در خواب به من داده بود (صحیفه سجادیه) لذا شروع کردم به گریه کردن و گفتم: همین کتاب مرا کفایت می کند و من فراموش کردم که جریان خواب را اول به او بگویم.