سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...


برخورد احساسی با واقعه عاشورا سبب ورود برخی از مطالب غیرواقعی در کتابهایی است که بیشتر آنها در قرون اخیر نگاشته شدهاند. برای بررسی و شن

اخت انحرافات و خرافه هایی که وارد مقاتل شده اند در این برهه بسیار حساس که مردم فقط معطوف به عزاداری شده اند ومطالعه درمورد قیام حضرت اباعبدالله (ع) به مسائله پیش پا افتاده تبدیل شده بر آن شدیم که چند مورد از مقاتل غیر قابل استناد که متاسفانه در عزاداری ها به انها استناد میشود را به شمامعرفی کنیم:

1. روضة الشهداء

کتابی است معروف به نام «روضة الشهداء» از ملا حسین کاشفی که به فارسی هم هست و تقریبا در پانصد سال پیش تالیف شده است تاریخش را که انسان می خواند، معلوم نیست که او شیعه بوده یا سنی، و مثل اینکه اساسا یک مرد بوقلمون صفتی هم بوده است، در میان شیعه ها خودش را یک شیعه صد در صد متصلبی نشان می داده و در میان سنی ها خودش را حنفی نشان می داده است. اصلا اهل بیهق و سبزوار است. سبزوار مرکز تشیع بوده است و مردم آن هم فوق العاده متعصب در تشیع. ک شیعه صد در صد شیعه بود. بعد می رفت هرات. (می گویند شوهر خواهر عبد الرحمن جامی یا باجناق او بود. ) آنجا که می رفت، به روش اهل تسنن بود. این مرد، واعظ هم بوده است. چون در سبزوار بود، ذکر مصیبت می کرد. کتابی نوشته است به فارسی. اولین کتابی که در مرثیه به فارسی نوشته شده همین کتاب روضة الشهداء است که در پانصد سال پیش نوشته شده است، چون وفات کاشفی در 910، اوایل قرن دهم، بوده است و این کتاب یا در اواخر قرن نهم هجری نوشته شده است یا در اوایل قرن دهم. قبل از این کتاب مردم به منابع اصلی مراجعه می کردند. شهید مطهری ره می گوید من وقتی این کتاب را خواندم، دیدم حتی اسمها جعلی است، یعنی در میان اصحاب امام حسین اسمهایی را می آورد که اصلا چنین آدمهایی وجود نداشته اند، در میان دشمنها اسمهایی می برد که همه جعلی است، داستانها را به شکل افسانه در آورده است. چون این کتاب اولین کتابی بود که به زبان فارسی نوشته شد، [مرثیه خوانها]که اغلب بی سواد بودند و به کتابهای عربی مراجعه نمی کردند، همین کتاب را می گرفتند و در مجالس از رو می خواندند. این است که امروز مجلس عزاداری امام حسین را ما «روضه خوانی» می گوییم. در زمان امام حسین روضه خوانی نمی گفتند، در زمان حضرت صادق هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان امام حسن عسکری هم روضه خوانی نمی گفتند، بعد در زمان سید مرتضی هم روضه خوانی نمی گفتند، در زمان خواجه نصیر الدین طوسی هم روضه خوانی نمی گفتند. از پانصد سال پیش به این طرف اسم این کار شده «روضه خوانی» . روضه خوانی یعنی خواندن کتاب روضة الشهداء، همان کتاب دروغ. از وقتی که این کتاب در دست و بالها افتاد، دیگر کسی تاریخ واقعی امام حسین را مطالعه نکرد و شد افسانه سازی روضة الشهداء خواندن. ما شدیم روضه خوان، یعنی روضة الشهداء خوان، یعنی افسانه ها را نقل کردن و به تاریخ امام حسین توجه نکردن. نمونه هایی از مطالب دروغ این کتاب داستان زعفر جنی و عروسی قاسم اول بار در کتاب این مرد نوشته شده و...

2. اسرار الشهادة

در شصت، هفتاد سال پیش مرحوم ملا آقای دربندی پیدا شد. تمام حرفهای روضة الشهداء را باضافه چیزهای دیگری پیدا کرد و همه را یکجا جمع کرد و کتابی نوشت بنام اسرار الشهادة، اگر چه شهید مطهری در کتاب خود میگوید که ایشان از دلسوختگان حضرت سید الشهدا (ع) بوده اند ولی واقعا مطالب این کتاب انسان را وادار می کند که به اسلام بگرید.
حاجی نوری می نویسد یکی از علمای زحمتکش شیعه است مینویسد که ما در درس حاج شیخ عبدالحسین تهرانی بودیم (که مرد بسیار بزرگواری بوده است) و از محضر ایشان استفاده می کردیم که سید روضه خوانی اهل حله آمد و کتاب مقتلی به ایشان نشان داد که ایشان ببینند معتبر هست یا نیست، این کتاب نه اول داشت و نه آخر فقط در جایی از آن نوشته بود که فلان ملای جبل عاملی از شاگردان صاحب معالم است. مرحوم حاج شیخ عبدالحسین کتاب را گرفت که مطالعه کند.
اولا در احوال آن عالم مطالعه کرد، دید چنین کتابی به نام او ننوشته اند و ثانیا خود کتاب را مطالعه کرد، دید مملو از اکاذیب است. به آن سید گفت این کتاب همه اش دروغ است. مبادا این کتاب را بیرون بیاوری و یا از آن چیزی نقل کنی که جایز نیست، و اساسا این کتاب نوشته آن عالم نیست و مطالبش دروغ است. حاجی نوری می نویسد: همین کتاب دست صاحب اسرارالشهادة افتاد و تمام مطالبش را از اول تا آخر نقل کرد.
متأسفانه حاجی نوری از این کتاب یک داستان جعلی و تحریفی درباره امام زین العابدین علیه السلام نقل می کند. می گوید در روز عاشورا وقتی که برای اباعبدالله یاوری باقی نماند، حضرت برای خداحافظی به خیمه امام زین العابدین علیه السلام رفتند.
حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: پدرجان! کار شما و این مردم به کجا کشید؟ (یعنی تا آن وقت امام زین العابدین بی خبر بوده است)! فرمود: پسر جان به جنگ کشید. امام زین العابدین فرمود حبیب بن مظاهر چطور شد؟ فرمود: قتل. زهیربن القین چطور شد؟ قتل. بریربن خضیر چطور شد؟ قتل. هر کس از اصحاب را که اسم برد، فرمود کشته شد. بعد بنی هاشم را پرسید، قاسم بن حسن چطور شد؟ برادرم علی اکبر چطور شد؟ بر عمویم ابوالفضل چه شد؟ قتل.
این، جعل است، دروغ است. امام زین العابدین که العیاذ بالله آنقدر مریض و بیهوش نبوده که نفهمد چه گذشته است. تاریخ می نویسد حتی در همان حال امام حرکت کرد و فرمود عمه! عصای مرا با یک شمشیر بیاور. یکی از کسانی که
حاضر در واقعه بوده و آن را نقل کرده است، شخص امام زین العابدین علیه السلام است.

3. نورالعین

فقط همین قدر بدانید( افسانه سر به محمل کوبیدن ) در این کتاب آمده که نویسنده آن مشخص نیست و تنها به ابراهیم بن محمد نیشابوری اسفراینی نسبت داده می شود که شخصی اشعری مذهب و شافعی مسلک بود و بسیاری از علما در بی اعتبار بودن آن صحه گذاشته اند . چنانچه محدث بزرگوار مرحوم شیخ عباس قمی صاحب مفــاتیح الجنـــــــان بیان می کند که : نسبت سر شکستن به حضرت زینب بعید است چون ایشان عقیله بنی هاشم و صاحب مقام رضا و تسلیم است(منتهی الآمال ، ج 1 ، ص 75 ) . وی سپس با استناد به کتابهای معتبر می نویسد که اصلاً محمل و هودجی در کار نبود تا آنحضرت سرش را به آن بکوبد .
این سه کتاب فقط چندی از کتب تحریفی بود که به انها اشاره کردیم متاسفانه مجال بحث به کتب دیکر باقی نمانده وتحقیق در مورو انها را به شما واگذار مکنیم.
پس توبه کنیم، واقعا باید توبه کنیم به خاطر این جنایت و خیانتی که نسبت به اباعبدالله الحسین علیه السلام و اصحاب و یاران و خاندانش مرتکب می شویم، همه افتخارات اینها را از بین می بریم وقدرمکتب تربیتی حضرت ابا عبدالله (ع) را نمیدانیم، سعی کنیم با مطالعه وبررسی ارزش های قیام امام حسین (ع) وجلوگیری از خرافه گویی در عزاداری های ان حضرت شاهد شوکوفایی مکتب حسینی باشیم.

********************************************
منابع
حماسه حسینی ج 1
طبقات الشافعیة : ج 4 ص 256 ، وفیات الأعیان : ج 1 ص 28 ، تبیین کذب المفتری : ص 243 ، سیر أعلام النبلاء : ج 17 ص 352 ، البدایة والنهایة : ج 12 ص 30
ریاض العلماء : ج 2 ص 190
ریاحین الشریعة : ج 3 ص 272
لؤلؤ و مرجان : ص 251
ریحانة الأدب : ج 2 ص

نظر

غم سنگینی در چهره ی رباب بود.

صدای گریه ی کودک شش ماهه اش فضا را پر کرده بود.

آب نبود.


می خواست با زبانش لب های اصغر را تر کند اما جگرش آتش گرفته بود و دهانش خشک بود.

می خواست مانند هاجر سعی کند بین تمامی خیمه ها و امیدش این بود که هنگام بازگشت به سمت اصغر، با زمزمی روبرو شود.

اما گریه های کودک قرار از دل رباب برده بود.

از خمیه بیرون آمد.

زنان آمدند.

در آغوش هر کس رفت آرام نگرفت.

بر پشت سجاد نشست.

باز هم آرام نگرفت.

زینب که در آغوشش گرفت صدایش کمتر شد اما قطع نشد.

زینب او را به دست حسین سپرد.

دیدند کودک خندید.

رباب دلش آرام گرفت.

حسین لب های اصغر را که دید دلش آتش گرفت.

کودک خندان بود اما پدرش گریان...

به طرف رباب رفت.

کودک را به او سپرد.

نگاهی به رباب انداخت.

داخل خیمه که رفت می دانست دیگر رباب اصغر را نخواهد دید.

اشک هایش را پاک کرد و همه دیدند که انگار جلوه ی جمال پیامبر در آن زمین بلا رخ نموده...

اصغر را در آغوش گرفت.

به سمت سپاه دشمن رفت.

به روی دست بلندش کرد.

صدا زد: ای قوم اگر بر من ترحم نمی کنی بر این کودک رحم کنید. مگر نمی بینید که از تشنگی همچون ماهی لب باز وبسته می کند.

آری...

تلذی می کرد.

نمی دانم کسانی که گفته اند ارباب التماس کرد برای آب، هیچ فکر کرده اند که اگر التماس بود پس چرا گفت تلذی؟

و تلذی چیست؟

یعنی آب بخورد یا نخورد، خواهد مرد.

شاید بگویید پس این طلب آب چه فایده ای داشت؟

دل رباب آرام می شد.

کودک بالای دست ارباب...

یکی آمد.

برای حسین آشنا بود.

تیرهای زهردارش را می شناخت.

از همان سه شعبه هایی که در چشم عباس بود.

...

اون طرف تیرهای سمی که به حرمله سپردن

دلم می گوید که ناگهان اصغر را به زیر عبایش پنهان کرد.

اما دلم برای خودش می گوید.

چون لحظاتی بعد...

سر اصغر بر پوست آویزان شد.

چه آبی به اصغر دادند.

دست های حسین تا مرفق خونی شد.

با احتیاط اصغر را بغل گرفت.

مراقب بود سرش از گردن جدا نشود.

دستهایش را زیر گلو برد.

خون پر شد.

دلش کباب شده بود.

خون ها را به آسمان پاشید و قطره ای هم به زمین نریخت.

آنقدر دلش سوخته بود که ملائکه او را آرام کردند.

علی کوچک را به زیر عبا پنهان کرد.

پشت خیمه رفت.

خنجرش را به زمین می زد تا گودالی حفر کند.

چرا؟

اگر این کودک زیر سم اسبان بماند دیگر مثل قاسم نمی شود که گل بود و گلابش را گرفتند.

بوی عطرش می ماند و بس...

ناگهان صدای رباب آمد.

مهلا مهلا...

یابن الزهرا...

حسین من!

بگذار علی اصغر را ببینم.

من می گویم رباب جان! ای کاش نمی آمدی.

ارباب ما شرمنده ی روی تو بود.

ای کاش نمی آمدی.

چرا که کودکت را بر سر نی می دیدی.

کودک را بغل گرفت و گریست.

نظر

هنوز از در حرم بیرون نیامده بود که چادرش را برداشت؛ روسریش را شل تر کرد و آهی کشید و گفت: داشتم خفه می شدم. همینطور که بهش نگاه می کردم، چشمم به کیفش افتاد که شاید 2-3 کیلویی بود خواستم بگویم، ای چادر! چقدر غریبی؛ که صدای تق تق کفش هایش توجه مرا به خودش جلب کرد، کفش هایی با پاشنه های آنچنانی که حتی راه رفتن را به سختی انجام می داد و گفتم: ای چادر! چقدر غریبی . چقدر غریبی که حاضرند کیف پر از وسایل تباهیشان را ساعت ها بر دوش بکشند، اما وزن کم تو را تحمل نکنند. ای چادر! چقدر غریبی؛ اگر با کفش های پاشنه بلندشان و .....صد بار زمین بخورند با خنده بلند می شوند اما کافیست یک بار با تو برایشان اتفاقی بیفتد، چقدر سریع کنارت می زنند و برای کنار زدنت فلسفه می بافند و آیه توجیه می کنند. حجاب، سکوی پرواز زن به سمت آسمان است نمی دانم چرا برخی به زمین عادت کرده اند؟ به نظر شما راه رفتن با کفش های پاشنه بلند و گرفتن کیف سخت تر است یا پوشیدن چادر؟


در بیانی فرمودند:
« خداوند از دو سالگی معرفتش را به ما داد. »

نویسنده کتاب آیت بصیرت از قول ایشان نقل کرده است :

«... یک ساله که بودم افراد پاک طینت و نیکو سرشت را دوست داشتم و علاقه ای قلبی به آنان پیدا می کردم. خیر و شر را می فهمیدم و اهل آن را می شناختم. در همان ایام بود که بین انسانهای خیر و نیکوکار و افراد شرور و طغیانگر فرق می گذاشتم.
از این رو، مادربزرگم را که جلسات روضه امام حسین علیه السلام را اداره می کرد و در آنها روضه می خواند دوست می داشتم. پاکی، خوبی و نورانیت او را حس می کردم و از او خوشم می آمد.
روزی مرا همراه خود به جلسه ای برد و این در حالی بود که به دو سالگی نرسیده بودم. آن جلسه مجلس جشن میلاد رسول اکرم (ص) بود. در آن روز شعر:
« تولد شد محمد(ص) ـــ به دنیا آمد احمد(ص) »
خوانده شد و بقیه همراه مادربزرگم جواب می دادند. در همان حال، جملات را می فهمیدم و لذت می بردم. از آن روز این شعر را از حفظ دارم. »

درباره تاریخ ولادت و خاطرات کودکی، ایشان خود می فرمودند:
« آن طوری که به ما گفته اند تاریخ ولادت ما، 1327 هجری قمری بوده است، ولی ما از سنین یک سالگی را در خاطر داریم.

من تقریباً یک ساله بودم و در گهواره، در آن ایام به خیارک مبتلا شدم ( خیارک دمل بزرگی است که باید جراحی شود ). جراح آمد تا جراحی کند، اطرافیان ما که متوحش بودند از دور گهواره ما رفتند؛ چون طاقت نداشتند ببینند.
ما این مطلب را می فهمیدیم. جراح نیشتر را زد و ما راحت شدیم.
ما شش ماهگی را یادمان هست و از سنین یکی، دو سالگی مطلب را می فهمیدیم و اینجور کارها را از وجعش (دردش) خائف و ناراحت بودیم، اما کاری نمی توانستیم بکنیم.
مرحوم حاج آقا حسین (اخوی) سه سال از ما کوچکتر است و کاملاً تولدش را من یادم هست. کجا نشسته بودم، کجا مرا خواباندند، کجا متولد شد.

ایشان گریه می کرد آنها چه می کردند، همه را مثل این که با بچگی ضبط کردم. یعنی مشاهده می کردم و می فهمیدم. »


یکی از آقایان در شب هفت ایشان گفت که:
« پدر و مادری برای فرزندشان خیلی ناراحت بودند. به جبهه رفته بود و نمی دانستند شهید شده یا نه. پدر می آید خدمت آیت الله بهاء الدینی، آقا را قسم می دهد که اگر راهی دارد بفرماید فرزند او چه شده است؟ آقا در فکر فرو می رود و پس از لحظاتی می فرماید:

« اسم او را در زمره شهدا ندیدم. »
و بعد از چند روز فرزند از جبهه سالم برمی گردد. »


نظر

یکی از برادران مورد اعتماد از قول عبد صالح خدا، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی نقل کرد که در سال 1360 ه.ش. در خدمت آقا ( آیت الله بهاء الدینی ) جایی می رفتیم.
در مسیر قصابی گوسفندی را خوابانیده بود تا ذبح کند، آقا با سرعت جلو رفت دست مرد قصاب را گرفت و قیمت گوسفند را داد، فرمود:

« او را بگذارید محرم برای حضرت ابوالفضل علیه السلام سر ببرید. »
قصاب هم قبول کرد. بعد آقا به من فرمود:
« گوسفند گریه می کرد و می گفت من نذر حضرت ابوالفضلم. اینها می خواهند مرا در عروسی سر ببرند. »


یکی از شاگردان ایشان نقل می کند:
« روزی در خدمت آقا بودیم، طلبه ای ضبط صوت را تنظیم کرد و رفت نزدیک آقا نشست که فرمایشات آقا را ضبط کند.
چون آقا اجازه نمی داد کسی فرموده هایشان را ضبط کند. آن طلبه خواست مخفیانه این کار را بکند. سؤالاتی از آقا کرد و ایشان جواب داد و به همان نحوی که ضبط صوت روشن بود از منزل خارج شدیم. در خارج منزل نیز مذاکراتی شد که ضبط می شد، نوار را آن آقای طلبه برگرداند که صحبتهای پیر روشن ضمیرمان را از اول بشنویم، ولی با کمال تعجب دیدیم یک کلمه از حرفهای ایشان ضبط نشده و به حرفهای خودمان که رسید دیدیم ضبط شده است.
خیلی تعجب کردیم. و از این شگفت انگیزتر که روز بعد با همان طلبه خدمت ایشان رسیدیم. به آقا عرض کرد: اجازه بفرمایید فرمایشات شما را ضبط کنم. آقا با نگاهی که به او کرد فرمود:
« اگر به دردت می خورد همان دیروز ضبط می شد! »
رنگ از چهره آن طلبه پرید و رفت و دیگر منزل آقا او را ندیدیم. »

 


امام حسن مجتبی(ع) با وجود شرایط بسیار سختی که در آن زندگی می‌کرد اما همچون بزرگان قبل از خود نرمخویی را پیشه کرده و با در نظر گرفتن مصالح اسلام و مسلمانان، با گذشت بسیار تصمیم‌گیری و اقدام می‌کرد.

امام حسن در شب نیمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدینه متولد شد. وی نخستین پسری بود که خداوند متعال به خانواده حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) عنایت کرد.

رسول اکرم(ص) بلافاصله پس از ولادت، او را گرفت و در گوش چپش اقامه گفت . سپس برای او گوسفندی قربانی کرد، سرش را تراشید و هم‌وزن موی سرش نقره به مستمندان داد. پیامبر دستور داد تا سرش را عطر آگین کنند و از آن هنگام صدقه دادن هم وزن موی سر نوزاد سنت شد.

این نوزاد را "حسن" نام نهاد که در جاهلیت سابقه نداشت . کنیه او را ابومحمد نهاد و این تنها کنیه اوست . لقبهای او سبط، سید، زکی و مجتبی است که از همه معروفتر "مجتبی " است.

پیامبر اکرم (ص) به حسن و برادرش حسین علاقه خاصی داشت و بارها می فرمود که حسن و حسین فرزندان من هستند و به پاس همین سخن علی به سایر فرزندان خود می فرمود : " شما فرزندان من هستید و حسن و حسین فرزندان پیغمبر خدایند ".

امام حسن بیش از هفت سال زمان جد بزرگوارش را درک کرد و در آغوش مهر آن حضرت به سر برد و پس از رحلت پیامبر که با رحلت حضرت فاطمه(س) دو یا سه ماه بیشتر فاصله نداشت، تحت تربیت پدر بزرگوار خود قرار گرفت . امام حسن پس از شهادت پدر بزرگوار خود به امر خدا و طبق وصیت آن حضرت، به امامت رسید و مقام خلافت ظاهری را نیز اشغال کرد و نزدیک به شش ماه به اداره امور مسلمین پرداخت .

زمانی که امیرالمؤمین با تیغ جهل مجروح شد به حسن (ع) امر کرد در نماز بر مردم امامت کند و در آخرین لحظات زندگی او را با این سخنان وصی خود قرار داد: "پسرم پس از من تو صاحب مقام و صاحب خون منی " .

امام حسن کارها را نظم داد و والیانی برای شهرها تعیین فرمود و انتظام امور را به دست گرفت . اما زمانی نگذشت که دشمنان  چون امام حسن (ع ) را مانند پدرش در اجرای عدالت و احکام و حدود اسلامی قاطع دیدند، عده زیادی از افراد با استفاده از نفوذ خود به توطئه های پنهانی دست زدند و حتی در نهان به معاویه نامه نوشته و او را به حرکت به سوی کوفه تحریک و ضمانت کردند هرگاه سپاه او به اردوگاه حسن بن علی نزدیک شود، حسن را دست بسته تسلیم او می کنند یا او را بکشند.

امام حسن وقتی طغیان و عصیان معاویه را در برابر خود دید با نامه هایی او را به اطاعت و عدم توطئه و خونریزی فرا خواند ولی معاویه در جواب امام تنها به این امر استدلال می کرد که من در حکومت از تو با سابقه تر و در این امر آزموده تر و به سال از تو بزرگترم!

عوامل صلح امام

دشمنی و سرکشی از طرف معاویه شروع شد و او بود که در مقابل امام زمان خود ایستاد . معاویه با توطئه های زهرآگین و انتخاب زمان مناسب و ایجاد روح اخلالگری و نفاق توفیقاتی یافت .

امام حسن نیز تصمیم خود را برای پاسخ به ستیزه جویی معاویه دنبال و اعلان جهاد داد. اگر در لشکر معاویه کسانی بودند که به طمع زر آمده بودند و مزدور دستگاه حکومت شام بودند، در لشکر امام حسن چهره های تابناک شیعیان راستین دیده می شد .

اما متأسفانه در میان این راست قامتان، کسانی نیز بودند که اراده سستی داشته و به راحتی فریب می خوردند . این افراد که اطمینانی به همراهی و همدلی آنها نبود، امام را در شرایطی قرار دادند که صلح با معاویه را به صلاح امت و اسلام دید .

معاویه وقتی وضع را مساعد یافت به امام حسن(ع) پیشنهاد صلح کرد. امام برای مشورت با سپاهیان خود خطبه ای ایراد فرمود و آنها را به جانبازی و یا صلح ، یکی از این دو راه فرا خواند. عده زیادی خواهان صلح بودند. عده ای نیز با زخم زبان امام معصوم را آزردند. سرانجام پیشنهاد صلح معاویه مورد قبول امام(ع) واقع شد.

اهداف صلح: جلوگیری از خونریزی افشای چهره واقعی معاویه و حراست از اسلام

امام حسن (ع ) با پذیرش صلح از خونریزی که هدف اصلی معاویه بود و می خواست ریشه شیعه و شیعیان آل علی (ع ) را به هر قیمتی نابود کند، جلوگیری فرمود. بدین صورت چهره تابناک امام حسن همچنان که جد بزرگوار رسول الله پیش بینی فرموده بود ، بعنوان "مصلح اکبر" در افق اسلام نمودار شد.

افشای چهره واقعی معاویه پس از صلح و تبیین اسلام ناب از دیگر دلایل امام حسن مجتبی برای پذیرش صلح بود.

معاویه در پیشنهاد صلح هدفی جز مادیات محدود نداشت و می خواست بر حکومت استیلا یابد. اما امام حسن بدین امر راضی نشد مگر برای اینکه مکتب و اصول فکری خود را از انقراض محفوظ بدارد و شیعیان خود را از نابودی برهاند.

امام حسن بیست و پنج بار پیاده حج کرد، در حالیکه اسبهای نجیب با او همراه بودند. هرگاه از مرگ یاد می کرد می گریست و هر گاه از قبر یاد می کرد نیز می گریست، هر گاه به یاد ایستادن به پای حساب می افتاد آنچنان نعره می زد که بیهوش می شد و چون به یاد بهشت و دوزخ می افتاد، چون مار گزیده به خود می پیچید.

سه نوبت دارایی خود را با خدا تقسیم کرد و دو نوبت از تمام مال خود برای خدا گذشت . گفته اند: "امام حسن (ع ) در زمان خود عابدترین و بی اعتنا ترین مردم به زیور دنیا بود".

امام حسن (ع ) در تمام مدت امامت خود که ده سال طول کشید، در نهایت شدت و اختناق زندگی کرد و هیچگونه امنیتی نداشت، حتی در خانه نیز در آرامش نبود.

سر انجام در سال 50 هجری قمری به تحریک معاویه به دست همسر خود مسموم ، شهید و در بقیع مدفون شد .


نظر

کلمه رقیّه ، در اصل از ارتقاء به معنى صعود به طرف بالا و ترقّى است .

این نام قبل از اسلام نیز وجود داشته ، مثلا نام یکى از دختران هاشم جد دوم پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله) رقیّه بوده است ، که عمه پدر رسول خدا رقیّه مى شود.

نخستین کسى که در اسلام ، این نام را داشت ، یکى از دختران رسول خدا (صلى الله علیه و آله) از حضرت خدیجه است . پس از آن ، یکى از دختران امیرالمؤ منین على علیه السلام نیز رقیه نام داشت ، که به همسرى حضرت مسلم بن عقیل درآمد.در میان دختران امامان دیگر نیز چند نفر این نام را داشتند، از جمله یکى از دختران امام حسن مجتبى و دو نفر از دختران امام موسى کاظم که به رقیّه و رقیّة صغرى خوانده مى شدند.

اکثر محدّثان دو دختر به نامهاى سکینه و فاطمه براى امام حسین ذکر کرده اند؛ اما علّامه ابن شهر آشوب ، و محمّدبن جریر طبرى شیعى ، سه دختر به نامهاى سکینه ، فاطمه و زینب را براى آن حضرت برشمرده اند.

در میان محدّثان قدیم ، تنها على بن عیسى اربلى ـ صاحب کتاب کشف الغمّه (که این کتاب را در سال 687 هـ.ق تألیف کرده است ) ـ به نقل از کمال الدین گفته است که امام حسین شش پسر و چهار دختر داشت ؛ ولى او نیز هنگام شمارش دخترها، سه نفر به نامهاى زینب ، سکینه و فاطمه را نام مى برد و از چهارمى ذکرى به میان نمى آورد. احتمال دارد که چهارمین دختر، همین رقیّه بوده باشد.

علامه حائرى در کتاب معالى السبطین مى نویسد: بعضى مانند محمّدبن طلحة شافعى ودیگران از علماى اهل تسنّن و شیعه مى نویسند: امام حسین داراى ده فرزند، شش پسر و چهار دختر بوده است . سپس مى نویسد: دختران او عبارتند از: سکینه ، فاطمه صغرى ، فاطمه کبرى ، و رقیّه (علیهن السلام .)

آنگاه در ادامه مى افزاید: رقیّه (علیها السلام) پنج سال یا هفت سال داشت و در شام وفات کرد. مادرش (شاه زنان) دختر یزدجرد بود(یعنى حضرت رقیّه خواهر تنى امام سجّاد بود).

در ادامه بخوانید...