سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
نظر

غم سنگینی در چهره ی رباب بود.

صدای گریه ی کودک شش ماهه اش فضا را پر کرده بود.

آب نبود.


می خواست با زبانش لب های اصغر را تر کند اما جگرش آتش گرفته بود و دهانش خشک بود.

می خواست مانند هاجر سعی کند بین تمامی خیمه ها و امیدش این بود که هنگام بازگشت به سمت اصغر، با زمزمی روبرو شود.

اما گریه های کودک قرار از دل رباب برده بود.

از خمیه بیرون آمد.

زنان آمدند.

در آغوش هر کس رفت آرام نگرفت.

بر پشت سجاد نشست.

باز هم آرام نگرفت.

زینب که در آغوشش گرفت صدایش کمتر شد اما قطع نشد.

زینب او را به دست حسین سپرد.

دیدند کودک خندید.

رباب دلش آرام گرفت.

حسین لب های اصغر را که دید دلش آتش گرفت.

کودک خندان بود اما پدرش گریان...

به طرف رباب رفت.

کودک را به او سپرد.

نگاهی به رباب انداخت.

داخل خیمه که رفت می دانست دیگر رباب اصغر را نخواهد دید.

اشک هایش را پاک کرد و همه دیدند که انگار جلوه ی جمال پیامبر در آن زمین بلا رخ نموده...

اصغر را در آغوش گرفت.

به سمت سپاه دشمن رفت.

به روی دست بلندش کرد.

صدا زد: ای قوم اگر بر من ترحم نمی کنی بر این کودک رحم کنید. مگر نمی بینید که از تشنگی همچون ماهی لب باز وبسته می کند.

آری...

تلذی می کرد.

نمی دانم کسانی که گفته اند ارباب التماس کرد برای آب، هیچ فکر کرده اند که اگر التماس بود پس چرا گفت تلذی؟

و تلذی چیست؟

یعنی آب بخورد یا نخورد، خواهد مرد.

شاید بگویید پس این طلب آب چه فایده ای داشت؟

دل رباب آرام می شد.

کودک بالای دست ارباب...

یکی آمد.

برای حسین آشنا بود.

تیرهای زهردارش را می شناخت.

از همان سه شعبه هایی که در چشم عباس بود.

...

اون طرف تیرهای سمی که به حرمله سپردن

دلم می گوید که ناگهان اصغر را به زیر عبایش پنهان کرد.

اما دلم برای خودش می گوید.

چون لحظاتی بعد...

سر اصغر بر پوست آویزان شد.

چه آبی به اصغر دادند.

دست های حسین تا مرفق خونی شد.

با احتیاط اصغر را بغل گرفت.

مراقب بود سرش از گردن جدا نشود.

دستهایش را زیر گلو برد.

خون پر شد.

دلش کباب شده بود.

خون ها را به آسمان پاشید و قطره ای هم به زمین نریخت.

آنقدر دلش سوخته بود که ملائکه او را آرام کردند.

علی کوچک را به زیر عبا پنهان کرد.

پشت خیمه رفت.

خنجرش را به زمین می زد تا گودالی حفر کند.

چرا؟

اگر این کودک زیر سم اسبان بماند دیگر مثل قاسم نمی شود که گل بود و گلابش را گرفتند.

بوی عطرش می ماند و بس...

ناگهان صدای رباب آمد.

مهلا مهلا...

یابن الزهرا...

حسین من!

بگذار علی اصغر را ببینم.

من می گویم رباب جان! ای کاش نمی آمدی.

ارباب ما شرمنده ی روی تو بود.

ای کاش نمی آمدی.

چرا که کودکت را بر سر نی می دیدی.

کودک را بغل گرفت و گریست.