محقق شهید شیخ عبدالله زنجانی در رسالهای که در احوال صدرالدین شیرازی نوشته است، داستانی چنین نقل میکند:
پدر ملاصدرا، روزی ایشان را به اداره امور درگاه و دستگاه خود گمارده بود. پدر پس از بازگشت، صورتحساب هزینه آن مدّت را از فرزند طلبید و مشاهده کرد که ملاصدرا مبلغی نسبتا زیاد را به عنوان خیرات به مستمندان بخشیده است. این مبلغ، معادل همان اندازهای بود که پدر برای داشتن فرزند به پیشگاه خداوند نذر نموده و آن را از پیش به بینوایان داده بود. هنگامی که پدر با شگفتی سبب و بهانه این هزینه را از فرزند پرسید، فرزند خردمند وی چنین پاسخ داد: «این همان بهایی است که باید به پای فرزندتان میپرداختید».
----------------------------------------------------------
داستان شیخ بهایى و پینه دور اصفهانى
یخ بهایى روزى از بازار اصفهان می گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و رو رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان مىتابید و در و دیوارش را روشن مىساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از 90 سال از عمرش مىگذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول کوبیدن به تخت گیوه بود.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:
تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟
پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت آن را تبدیل به طلا کرد و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان مىتابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولوخاصى پیدا کرد و ناگهان دکان پینه دوز را به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:
پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود که مىگفت:
اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد مىشد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى مىگذشت!
شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشه چشمى دوا کنیم
و همچنین است :
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمى به ما کنند
و بالاخره این شعر که سرودهاند:
از طلا گشتن پشیمان گشتهایم
مرحمت فرموده ما را مس کنید
شاید اشاره به داستان بالا داشته باشد.