سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
علما , • نظر
پس از آن که مرحوم ملا مهدی نراقی کتاب جامع السعادات را نوشت و نسخه هایی از آن منتشر شد، یک نسخه هم به دست مرحوم سید مهدی بحرالعلوم رسید.
همه خواهان دیدار او بودند، مرحوم نراقی عازم عراق شد، تمام علما و بزرگان به دیدار او آمدند امام مرحوم بحرالعلوم نیامد. چند روز گذشت تا این که مرحوم نراقی خودش به دیدار بحرالعلوم رفت اما او بی اعتنایی کرد.
چند روز دیگر مجددا به دیدار بحرالعلوم رفت و او باز بی توجه بود. از این رو بسیاری مرحوم نراقی را سرزنش می کردند که نباید بروی. هنگامی که وی می خواست به شهر خود برگردد بار دیگر به دیدار بحرالعلوم رفت. اما این بار او را خوب تحویل گرفت و ... .
پس از این واقعه عده ای از مرحوم بحر العلوم پرسیدند: چرا با مرحوم نراقی این گونه برخورد کردید؟ و در پاسخ گفت: من کتاب او را خواندم و باعث تعجبم شد، خواستم او را امتحان کنم و ببینم آیا چیزهایی را که نوشته خودش نیز به آنها عمل می کند یا خیر ... !؟

به نقل از: داستان های روح افزا، ص 41


یکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری چنین می گوید: در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت . از شیطان پرسیدم : این بندها برای چیست ؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم . روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت . وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم . از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم . شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم . ین قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه می کردم . با خود گفتم : یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است . آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می کنم . یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم . همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم : از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم ؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم.

سید عبدالکریم نقل می کند: وقتی که ما با سید حسن مدرس در مدرسه ی جده ی کوچک اصفهان درس می خواندیم،چند وقتی حقوق طلبگی ما نرسیده بود و همگی بی پول شدیم. یک روز دیدم آقای مدرس پولی به یک طلبه داد و گفت: برو نان بگیر. آن وقت ها قیمت یک قرص نان، یک قِران بود. من گفتم: شما و ما حقوقمان یکی است و همه از یک جا پول می گیریم، حالا چطور شده که ما پول نداریم و شما دارید؟
مدرس خندید و گفت: مگر مرد هم بی پول می شود؟ پرسیدم: آخر از کجا، چطوری؟ گفت: شب بیا حجره ی من بمان تا نشانت بدهم. شب رفتم حجره ی ایشان ماندم. صبح، طلوع فجر بیدارم کرد، پا شدیم و نماز خواندیم. آن گاه درِ گنجه ای را باز کرد و یک سطل و طنابی بیرون کشید و یک کلاه نمدی گذاشت سرش و گفت برویم. گفتم : کجا؟ گفت: حوض خالی کردن.
خلاصه رفتیم دو تا حوض خالی کردیم و بعد از شستن، پر کردیم و کلّی پول گرفتیم. آن وقت مدرس رو به من کرد و گفت: دیدی حالا؛ این هم پول.

گشاده رویی در برابر اوباش رضا خانی

هنگامی که مدرس می خواست وارد مجلس شود، اوباشان رضا خانی داد می زدند: مرده باد مدرس! مدرس با گشاده رویی، خطاب به آنان گفت: چرا می گویید مرده باد مدرس؟ اگر مدرس بمیرد، دیگر کسی شما را اجیر نمی کند که بیایید این جا و فریاد بکشید.

عشق به خدا
می فرمودند: علت اینکه دعای ما مستجاب نمیشود این است که حُسن نظر به خدا نداریم ، در تمامی امور توکل به خدا خمیره وجودی شان شده بود و هنگامی که استخاره می نمودند چون استخاره را جوابی از « الله» می دانستند اهمیت فوق العاده ویژه ای به آن می دادند.
هرگاه نام خداوند را می نوشتند جل جلاله نیز به آن اضافه می کردند و اگر می نوشتند « بسمه تعالی» حتما" بعد از آن شأنه را می آوردند.
توسل و عشق به امام زمان - عج
ایشان می فرمودند: دوای کلیه دردها التجاء به امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
و باز می فرمودند: هر وقت که به زیارت امام رضا علیه السلام می روم به نیابت از امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) می روم.
استغفار برای مؤمنین
شخصی به ایشان فرموده بود: آقا مرا نصیحت کنید!
ایشان فرموده بودند: بنده به نیابت از همه مؤمنین روزی 70 مرتبه استغفار می کنم. گویا نصیحت غیر مستقیم بوده که استغفار برای خویش و دیگران را فراموش نکنید .
نواب صفوی خود را تربیت نموده است
آن زمان که شهید سید مجتبی نواب صفوی قیام نمود و در مقابل ادعاهای احمد کسروی نتوانست صبر نماید تا عاقبت او را به جهنم فرستاد، آیت الله تهرانی، محبتی شدید از نواب در دل داشت و او را دعا می نمود.
وقتی باخبر شدیم که نواب صفوی با جمعی به نام فدائیان اسلام وارد مشهد شده اند و در مهدیه اقامت دارند، ما جمعی از طلبه ها که به نواب عشق می ورزیدیم به دیدنش شتافتیم.
از میان علمای مشهد فقط آیت الله تهرانی را دیدیم که آمد و در کنار نواب قرار گرفت. نواب صفوی هم که با یک نگاه دوستان خداجو را می شناخت و آنان را جذب می نمود خود مجذوب ایشان شد .
نواب هر وقت فرصت می کرد به منزل آقای میرزا می آمد و با هم انس می گرفتند. روزی در خدمت میرزا صحبت از نواب شد، فرمودند: « نواب خود را تربیت نموده است.»
پاسخ به تهدید
یک شخص گمراهی به ایشان تلفن می زند و تهدید می کند .
آقا در جوابش می گویند:
پسر جان اگر قصد داری مرا بکشی من رأس ساعت یک ربع به هفت از منزل خارج می شوم و مسیر بنده از کوچه مستشار است به سوی مسجد ملا حیدر، که ساعت 7 صبح آنجا باشم.
اگر می خواهی کاری بکنی این موقع بهتر است. چون کوچه خلوت و رفت و آمد کمتر است، زهی سعادت است برای اینجانب، زیرا من عمر خود را کرده ام و بهتر از این چیست که به لقاء خدا نائل شوم، فردا بیا و قصد خود را انجام بده.
می فرمودند: فردا من رفتم ولی او بدقولی کرد و نیامد.
مقتضیات زمان
ایشان بر مبنای مقتضیات و نیاز زمان و احتیاج مردم، سخن می گفتند و مطلب می نوشتند؛ بیش از سی سال بود که در حوزه علمیه مشهد مقدس، درس خارج برای طلاب می گفتند، ولی پس از مدتی درس را تعطیل کردند و شروع نمودند به تفسیر قرآن.
هنگامی که سئوال شد، آقا چرا درس خارج را تعطیل کردید و شروع به تفسیر قرآن نمودید، فرموده بودند:
مصلحت اقتضاء می کند که تفسیر شروع کنم .
مقید بودند که ببینند مردم به چه چیزی نیاز و احتیاج دارند، تا آن را برآورده نمایند، لذا درس خارج را ترک می کنند و تفسیر قرآن را آغاز می نمایند چون درس تفسیر عمومی بود، هر کس مایل بود می توانست شرکت نماید؛ در درس اکثرا" تجار و کسبه و پزشکان و دانشجویان علوم جدیده و طلاب و ورحانیون در سطوح مختلف شرکت می جستند، و ایشان با بیانی شیوا و پر از طمأنینه از آیات قرآن سخن می گفتند.
سرباز امام زمان - عج
می فرمودند: روزی در جبهه قرار شد ما هم یک گلوله خمپاره بزنیم لذا برادران مجبور شدند به علت خمیدگی پشت من یک چهار پایه بیاورند تا من روی آن قرار بگیرم، برادر دیگری گلوله را به من داد و برادر دیگری هم از پشت سر دو گوش مرا گرفت تا من یک گلوله را توی لوله خمپاره انداختم.
قرار بود اول با یکی از آقایان صاحب نام بروم ولی اینکار را نکردم .
پرسیده شد چرا؟
گفتند : دیدم اگر با ایشان همراه باشم مرتبا" مصاحبه و فیلمبرداری در کار است و من اینطور دوست نداشتم.
یکبار هم که روی یک بلندی ایستاده بودم. دیدم از طرف تلویزیون با دستگاه ضبط و فیلم به نزد من آمدند گفتم چرا آمدید؟
لابد می خواهید بپرسید من کی هستم ولی من خود را معرفی نمی کنم شما بی جهت خود را معطل نکنید!!
****
هنگامیکه برای عزیمت به جبهه های جنگ از ایشان سئوال شد که آقا حال شما مساعد نیست و کهولت سن اجازه نمی دهد که در صف رزمندگان اسلام باشید، در پاسخ گفتند:
به این مسئله واقف هستم اما می خواهم مثل آن پرستوئی باشم که موقع پرتاب حضرت ابراهیم (ع) به طرف اتش، یک قطره آب به منقار خود گرفته بود، به او گفتند کجا می روی؟ گفت: می روم این قطره آب را روی آتش بریزم!
گفتند: این قطره آب که اثر نمی گذارد در این انبوه آتش، پرستو گفت: منهم می دانم تأثیر ندارد، اما می خواهم ابراهیمی باشم.
سپس اضافه می کردند. منهم می دانم که در جبهه تأثیر چندانی ندارم اما منهم می خواهم در صف ابراهیمیان زمان باشم.
****
در بازدید منطقه جنگی ناگهان صدای خمپاره ای برای فرود آمدن به گوش رسید در همین لحظه فرمانده مسئول گفت : همه بخوابید! همه خیز برداشتند و خوابیدند و از آن جمله آقا میرزا .
پس از رفع خطر، همه برخاستند ولی آقا بلند نشدند، گفتند: آقا خطر برطرف شده بلند شوید؛ ایشان فرمودند: تا فرمانده دستور ندهد بلند نمی شوم، همان فرمانده آمد و گفت: آقا خواهش می کنم بلند شوید.
آنگاه برخاستند و بازدید را ادامه دادند.
این عمل به خاطر این بود که امام (ره) فرموده بودند: اطاعت از فرماندهی لازم و واجب است و سرپیچی از آن خلاف شرع است.
****
در جبهه یک نوجوان بسیجی خدمت ایشان می رسد و می گوید آقا بیائید با هم یک عکس برداریم، ایشان می فرمایند : من به شرطی با شما عکس می گیرم که یک قول به من بدهید، قول بدهید وقتی فردای قیامت دست جواد را می گیرند که به طرف جهنم ببرند، بیائید و مرا شفاعت کنید !
آن جوان قول می دهد و بعد آقا با او عکس می گیرد.
****
در هنگامه جنگ ایران و عراق، ایشان در جبهه بعنوان یک بسیجی لباس رزم پوشیده و در سنگر حق علیه باطل می جنگیدند.
یک روز در واحد ادوات، خمپاره 120، ایشان 14 گلوله شلیک می کنند بنام چهارده معصوم (ع) که به ترتیب گلوله ها را از نام مبارک پیامبر اکرم (ص) شروع و به نام حضرت مهدی ( عج ) ختم می کنند. پس از این که 14 گلوله تمام می شود، دیده بان به وسیله بی سیم سئوال می کند چه کسی گلوله ها را شلیک نمود؟
می گویند: آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی!
دیده بان اضافه می کند، علت سئوال من این بود که با دوربین می دیدم که کلیه گلوله های شلیک شده به هدف اصابت نمود و تاکنون چنین چیزی سابقه نداشته است.
****
روزی در جبهه 2 تیر بعنوان تمرین تیراندازی شلیک کردند، بعد از کاملا" مشاهده شد که چهره ایشان ناراحت است ، احساس عجیبی داشتند، پس از مدت زمانی کوتاه، رو به فرمانده مقر کردند و فرمودند: آیا در این نزدیکی ها عراقی هم هستند؟ یا خیر؟
برادر فرمانده گفت: بله در نزدیکی مقر ما عراقی ها هستند ؛ ایشان گفتند: آیا صدای تیرهای شلیک شده را فهمیدند؟
فرمانده گفت: بله می شنوند، کلیه تیرهائی که در اینجا توسط ما شلیک می شود، عراقی ها می شنوند.
با شنیدن این خبر، خوشحال شدند و تبسمی رضایت بخش نمودند و فرمودند: خوب همینقدر که عراقی ها از صدای تیرهای شلیک شده ما ترسیده باشند کفایت می کند. این جواز شلیک کردن ما بود.
احترام و فروتنی نسبت به سادات
یک روز هنگام درس، سیدی، سئوالی می کند، آقا پاسخ او را می دهند، ولی آن سید بزرگوار، جواب را قبول ندارند و انکار آن مطلب را می نماید، و آقا اصرار برصحت جواب دارند تا اینکه بحث داغ می شود، آقا کمی با صدای بلندتر پاسخ می دهند و آن سید جلیل القدر دیگر سکوت اختیار می کند؛ پس از اینکه درس تمام می شود، آقا نزد آن سید می روند و از او پوزش و عذرخواهی می کنند و به او می گویند: دستتان را بدهید تا من به بوسم که چرا من با فرزند زهرا (س) با تندی صحبت نمودم.
یک روز دیگر پای درس، شخصی که سید بود، چیزی گفت که بقیه، طلاب به حرف او خندید و او خجالت کشید و شرمنده شد، در آن موقع آقا طوری حرفهای او را تصحیح و توجیه کردند که آبروی سید نرود و او خجالت نکشد، از تمامی حرکات ایشان محسوس و معلوم بود که عشق و محبت و ارادتشان به فرزندان حضرت زهرا (س) بسیار است.
****
نقل شده ایشان هیچگاه در طول عمرشان، پایشان را در هنگام خوابیدن به طرف همسر سیده شان دراز کرده باشند؛ البته ایشان آنقدر کمال اخلاق و ادب و لطافت روحی داشتند و مؤدب بودند که پایشان را جلوی کسی ولو از اهل خانه، دراز نمی کردند.
احترام به کودکان سادات
شخصی از اقوام سببی ایشان که از سادات محترم است نقل می کرد:
روزی به دیدن آقا آمده بودم و به همراه من برادر کوچکم که در آن موقع سنش حدود 7 یا 8 سال می شد بود، داخل اطاق با آقا مشغول صحبت بودیم، هر چندگاه آقا با تمام قامت از جایشان برمی خاستند و می نشستند.
این کار را چند بار با اندک فاصله ای تکرار کردند، وقتی دقت کردم فهمیدم علت قیام و قعود ایشان بخاطر برارد کوچکم می باشد، چون او بازیگوش بود و چندین باز از اطاق خارج شد و برگشت و هر نوبت که وارد اطاق می شد، آقا به احترام سیادت او می ایستاد و بعد می نشست.
بعد از اینکه متوجه قضیه شدم، دست او را گرفتم و پهلوی خودم نشاندم که دیگر رفت و آمد نکند تا مزاحم آقا نشود، ایشان با مهربانی و عطوفت فرمودند: « بگذار بچه آزاد باشد و مزاحم او نشو آزادش بگذارید تا بازی کند. »
پرواز روح از بدن
درباره خارج شدن روح از بدنشان خودشان در کتاب فلسفه بشری و اسلامی صفحه 33 می فرمایند:
نویسنده شخصا" از کسانی هستم که روحم را یعنی خودم را یک نوبت در مقابل بدنم وجدان و مشاهده نموده ام، مانند مشاهده خودم اکنون در مقابل لباس که از خارج از بدنم در مقابل چشمانم گذاشته و مشاهده می نمایم و در آنحال به وجود واقعی مرگی که جدائی روح از بدن باشد چنان ایمان آوردم که اکنون ایمان به وجود شمس در عالم دارم ( اگر نگویم که مطلب قویتر و روشن تر از این بود).
از قول مرحوم آیة الله العظمی اراکی نقل شده است که:
خلع روح آیه الله میرزا جواد آقا تهرانی به مراتب بالاتر از خلع روح مرحوم آیه الله قزوینی بوده زیرا خلع مرحوم قزوینی توسط اسباب خارجی بوده یعنی با علومی که داشتند این عمل را انجام می دادند ولی مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی بدون واسطه اسباب خارجی بوده است.

بعضی از حکام بغداد که از دشمنان آل رسول بود وقتی گنبد و بارگاه با عظمت و جلالت کاظمین علیهم‌السلام را مشاهده و شدت علاقه و محبت جماعت را به آن بزرگواران دید خشمناک شده تصمیم گرفت که ضریح و قبر آن بزرگوار را خراب کند گفت: اگر این طایفه‌ی شیعه راست می‌گویند که پیشوایان آنان امام و معصومند و بدنشان پوسیده نشده قبر را خراب کنید اگر راست بود و بدن آنها سالم مانده و دوباره قبر را درست می‌کنیم وگرنه مردم را از اجتماع در اطراف این قبر جلوگیری می‌کنیم. بعضی گفتند در کنار این قبرها قبری است متعلق به یکی از علمای شیعه که معروف است و اسم او محمد بن یعقوب کلینی است که شیعه را به او اعتقاد زیادی است، اول قبر او را بکنید اگر بدن او نپوسیده بود بدانید که قبر این دو امام هم نپوسیده و دیگر احتیاجی به خراب کردن و تعمیر کردن ندارد. پس امر کرد قبر مرحوم کلینی را کندند و دیدند بدن آن عالم جلیل بدون تغییر تازه مانده مانند کسی که یک ساعت پیش دفن شده پس حاکم امر کرد به تعظیم آن قبر و روی آن قبّه‌ی عظیمی بنا کرد پس محل زیارت مؤمنین گردید.


تسلیم در برابر مشیـت خدا

وقتی کل احمد آقا در اوج بیماری و ضعف به سر می بردند؛ و تعدد و تنوع آلام و امراض ایشان، هر ناظری را به گریه می انداخت، دکتر پس از معاینه از ایشان پرسیدند که: آقا بفرمایید که چه مشکلی دارید؟
کل احمد آقا پاسخ دادند:
« بنده هیچ مشکلی نمی بینم.»
جناب دکتر، باز پرسیدند: پس کدام قسمت بدنتان درد دارد؟
کل احمد آقا پاسخ دادند:
« شما درد می بینید، این ها شفاست.»
آقای دکتر که بسیار متحیر شده بودند، باز پرسیدند: پس حالتان خوب است؟
و ایشان باز هم فرمودند:
« هر چه هست، رو به بهبودی است و از الطاف اوست.»
و به وضوح می دیدیم، که در اوج بیماری، . با آنکه تمامی اعضای بدنشان درد می کرد، باز هم بسیار سر خوش بوده و دائما" می خندیدند؛ و با آن صدای ملکوتی و نمکین خود، این بیت را با آواز خوشی می خواندند که:
« زیر شمشیر غمش، رقص کنان باید رفت / آنکه شد کشته او، نیک سرانجام افتاد»

کشتی نجات

مرحوم کل احمد آقا در مسیر محبت و سلوک عاشقانه اش، همیشه تکیه اساسی بر کشتی سیدالشهدا علیه السلام می کردند و می فرمودند:
« اما کشتی امام حسین علیه السلام انسان را با سلامتی و عافیت پیش می برد؛ و هم فال است و هم تماشا.»

ظرفیت بلا !

مرحوم کل احمد آقا می فرمودند:
« یکی از اولیای زمان که خدایش رحمت کند، در توحید ید طولایی داشت. با آنکه عنایاتی به وی شده بود، اما گرفتاری و مشکلات چندان زیادی نداشت.
روزی در این فکر بودم که فلانی می رود ( سیر و سلوک می کند)، اما خیلی در فشار و مضیقه نیست، پس چرا خداوند به این شدت بار مرا سنگین کرده است؟
و چرا مقداری از بلاهای مرا به ایشان نمی دهد؟ که همان لحظه به من فهماندند: اگر ذره ای از این بلاها را به فلانی می دادیم، همان چیزی را هم که خورده بود، بالا می آورد؛ و خُرد می شد !.»

توکل مغز توحید

ایشان در خصوص توکل و رابطه آن با توحید می فرمودند:
« یکی از کودکانم وقتی خیلی کوچک بود، از یکی از دوستانم تقاضای پول کرد.
من بی اندازه از این قصه ناراحت شدم؛ و با خودم گفتم که چرا این کودک با وجود من، نظر به غیر من کرده است؟
همانجا، از طرف خداوند نیز همین حالت را احساس کردم، که او دوست ندارد بنده اش با وجود او، نظر به غیر او بیاندازد؛ و لذا می گوید: ای بنده من ( ادعونی استجب لکم)

دشنام خالصانه !

مرحوم کل احمد آقا همیشه در خصوص درستی و نادرستی عملکرد افراد، بسیار محتاطانه سخن می گفتند.
هرگاه شخصی را می دیدند که در رفتارش آنچنان که بایسته است، حسن فعلی ندارد، باز هم عمل او را حمل به خیر نموده و آنرا توجیه می کردند و بر آن عقیده بودند که اگر نیت خیر باشد، عمل نیز جلوه ای الهی پیدا خواهد کرد.
در این خصوص، نقل می کردند که:
« هنگامی که عازم سفر کربلا بودیم، در قافله ما، یک لات گردن کلفتی بود، که آخر عمری و پس از یک عمر جاهلی، توبه کار شده بود و به زیارت امام حسین علیه السلام می رفت.
او آنقدر قسی القلب بود که ادعا می کرد، تا بحال هیچگاه برای کسی گریه نکرده است. زمانی که به اتفاق هیأت، به کربلا رسیدیم، ابتدا به حرم حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام مشرف شدیم.
من هم در صحن حضرت شروع به روضه خوانی کردم؛ و داستان کربلا و ظهر عاشورا را قسمت به قسمت بیان نمودم. اما در آن میان می دیدم که این رفیقان، خم به ابرو نمی آورند.
ولی زمانی که به روضه شهادت ماه منیر بنی هاشم علیه السلام و قصه تیر انداختن حرمله به چشمان مبارک حضرت رسیدم، دیگر خون در رگ غیرت او به جوش آمد؛ و از شدت عصبانیت، فحش رکیکی به حرمله و دودمان او، حواله داد.
من از این حرکت وی خیلی مکدر شدم، و رفتار او را در شأن حرم و دستگاه کبریاتی حضرت ابا الفضل علیه السلام نمی دانستم.
آن قصه گذشت، تا آنکه شب در عالم خواب دیدم که همه زائران حسینی در حرم حضور دارند؛ و قمر بنی هاشم علیه السلام نیز به آنها صله می دهد.
اما سر دسته همه زائران، آن رفیق توبه کارمان بود، که حضرت به او عنایت خاصی داشتند.
من از این امر تعجب کردم؛ و در فکر فرو رفته بودم، که همان موقع حضرت به بنده فرمودند:
دشنام او به دشمنان ما، چون از سر اخلاص و صفای باطن بود و هیچ قصد و نیتی غیر از دلخوشی ما نداشت، لذا از عبادت و زیارت بسیاری از افراد، در نزد ما مقرب تر واقع شد.»
نکته : خوانندگان گرامی توجه داشته باشند که این عمل به صرف اخلاص کامل آن فرد توبه کار چنین باطنی پیدا کرده است و دلیلی برای تکرار آن توسط سایرین نیست .

منفعت دنیا و قبولی عمل

مرحوم کل احمد آقا می فرمودند:
« یکی از روحانیون در قدیم، چند سالی بود که در مجالس وعظ و اندرز، منبر می رفت و خطابه می گفت.
اما وقتی که به رحمت خداوند واصل شد، جناب شیخ برزخ او را مشاهده کرده بود که اوضاع و احوال چندان خوبی نداشت.
پس از آن، شیخ با افسوس گفت: حال شخصی را در برزخ دیدم که به رسول الله صلی الله علیه و آله عرض می کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله، عمری است که من برای شما سخنرانی کرده ام؛ و در مصیبت فرزندانت روضه خوانده ام، آیا این جزای من است؟
حضرت نیز در پاسخ فرمودند: بله، ما اعمال تو را قبول می کردیم، اگر منفعت دنیا را در آن داخل نمی کردی!....»

تاثیر ظلم

ایشان می فرمودند:
« زمانی بنده به اتفاق شیخ رجبعلی به زیارت حضرت شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام مشرف شدیم. شاه پهلوی، در آن زمان، تازه دستور داده بود که چند قسمت از خیابانهای اطراف حرم را آسفالت کنند.
ما هم پس از انجام نماز و زیارت، به قهوه خانه ای در نزدیکی حرم رفتیم. در آنجا من به شیخ عرض کردم که: جناب شیخ، نگاه کنید که چقدر برای حضرت، احترام قائل شده اند و دور حرم ایشان را آسفالت کرده اند!
شیخ در همان لحظه، در من تصرفی کردند که بواسطه آن، تمام خیابانها را چون رودخانه ای از خون دیدم، و امواج خون بر روی یکدیگر می غلتید. بعد شیخ فرمودند: این آسفالت را با قطره قطره خون مظلومین و بیچارگان درست کرده اند. این به ظاهر خدمت آنها، بواسطه ظلمی است که به مردم روا می دارند.»

دست بالای دست بسیار است !

مرحوم کل احمد آقا، برخورد صحیح و انسانی با زن و فرزند را، امری مرثر در سلوک قلمداد کرده و ناکامی بسیاری از سالکان را در راه و بیراهه های مسیر، معطوف به این موضوع می دانستند.
لذا در جلساتشان این نکته را بسیار تأکید می کردند که:
« مراقب باشید تا در منزل، توهین و یا بی ادبی از شما صادر نشود. زیرا زن و فرزند، در برابر شما قدرت مقاومت ندارند، لذا چون نیروی مردی شما به آنان غلبه دارد، بسیار دل شکسته و غمگین می شوند.»

بت نفس !

مرحوم کل احمد آقا در باب خطرات بت نفس و خوی خودپرستی، که نمونه عینی و ملموس آن در وجود همه کس، به مصداق اتم و اکملش یافت می شود، می فرمودند:
« یک عمر به خیال خودمان مجاهده می کنیم؛ و از حلال و حرام زندگیمان می زنیم، اما آخر الامر هر جا که می نشینم، می گوییم که « من» این کار را کردم، « من» این صفت را کشتم، « من» این عمل بد را کنار گذاشتم.
چهل سال، همه بت ها را می شکنیم، اما غافلیم از این که عاقبت، تبر را بر دوش بت بزرگ « من» گذاشته ایم؛ و هنو هم نفهمیدیم که همه این کارها، برای آن است که خودمان را از ما بگیرند.
آن زمانی که « من» از آدمی جدا شد، جان ها خلاصی می یابد؛ و آنوقت است که می شود نفس تازه ای کشید.»

ریاضت بی نتیجه !

یکی از ارادتمندان ایشان نیز نقل می کرد که:
چند روزی بود، که نیت کرده بودم تا از برای تزکیه نفس و تطهیر روح، از غذای معمول خود صرف نظر کنم؛ و جز نان و آب چیز دیگری نخورم. در همان چند روز اول، به خدمت کل احمد آقا رسیدم.
ایشان به محض آنکه مرا دیدند، با حالت بر افروخته ای فرمودند:
« با این نخوردن ها، دارید زورِ الکی می زنید. تا بحال گرسنگی دادن به خود، چه کسی را پاک کرده است؟
به دامن حضرت پناه ببرید، تا خودش باطنتان را تطهیر کند!
رفیق، این را بدان که اگر ما بر عقایدمان ثابت قدم بمانیم، او خود به قدر کافی ما را گرسنگی خواهد داد. یک عمر ریاضت بیهوده می کشید، آخر الامر، بار مانده و خر درمانده...»

ملاقات با آیت الله بهاءالدینی

یکی از دوستان که در خدمت کل احمد آقا در این ملاقات حضور داشته نقل می کند :
به محض آنکه با مرحوم کل احمد آقا، وارد محوطه حسینیه آیت الله بهاءالدینی شدیم، آقا نگاه بسیار عمیق و پرمعنایی به کل احمد کردند و با حالت عجیبی فرمودند:
« این مرد آزاد شده امام حسین علیه السلام است و نور سید الشهدا علیه السلام را در چهر ایشان مشاهده می کنم.»
این جملات هنوز قبل از آشنایی و صحبت کردن آن دو بزرگوار بیان شد. یعنی به محض وارد شدن مرحوم کل احمد، آقای بهاء الدینی این جملات را فرمودند.
وقتی کل احمد آقا با آقای بهاء الدینی سلام و مصافحه کردند، آقای بهاء الدینی فرمودند:
کل احمد را به اندرونی منزل بیاورید، که این نکته برای ما بسیار عجیب بود. زیرا آقا، هر کسی را با خود به اندرونی منزل نمی بردند و غالب ملاقات های رسمی در همان حسینیه صورت می گرفت.
بعد از نشست و گفتگوها، کل احمد آقا شروع به صحبت کردند و در خلال گفته هایشان، فرمودند:
گر می برندت واصلی / گر می روی، بی حاصلی
آقای بهاء الدینی از این جمله زیبا، بسیار لذت بردند و به آقای فرحزاد فرمودند:
« این جملات را بنویسید. این جملات خیلی ارزش دارد و بیانگر تفکر عمیق ایشان است. کل احمد، ملای بدون عمامه است.»
نگارمن، که به مکتب نرفت و خط ننوشت / به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
حجت الاسلام فرحزاد نیز می فرمودند: آقای بهاء الدینی، در توصیف کل احمد آقا می فرمودند:
« کل احمد، معجزه امام حسین علیه السلام است.»
برادر زاده آیت الله بهاء الدینی نیز نقل می کردند که: در ایام بیماری عموی بزرگوارم، به همراهی کل احمد آقا به عیادت ایشان رفتیم.
پس از صحبت ها و گفتگوهای نخستین، آیت الله بهاء الدینی نفسی تازه کرده و فرمودند: « کل احمد، وقتی که شما وارد مجلس شدید، احساس کردم که نور حضرت سید الشهدا علیه السلام وارد مجلس شد. بعد که درب را نگاه کردم، دیدم که شما وارد شدید.

غیبت ، مولد تاریکی

در یکی از جلسات شب های جمعه، پس از پایان مراسم، گروهی از دوستان در گوشه ای از مجالس نشسته بودند؛ و در مذمت شخصی، صحبت های نادرستی کرده و به قولی بزم غیبتی آراسته بودند.
گفتگوی آنها به گونه ای بود که کسی از محتوای سخانشان با خبر نمی شد.
مرحوم کل احمد آقا نیز در صدر مجلس، با گروهی مشغول به صحبت بودند، که ناگهان در چهره ایشان تغییری ایجاد شده و رو به اهل مجلس کردند و با صدای بلند فرمودند:
« رفقا، مجلس تاریک شده است. به جهت رفع ظلمت، صلوات بفرستید!»
و پس از لحظه ای تأمل، فرمودند:
« بدگوئی از خلق الله ، مجلس اهل بیت علیهم السلام را تاریک می کند.»

تاثیر غیبت !

ایشان می فرمودند:
« در کربلا، مدتی بود که حال معنوی خوبی نداشتم. لذا با ناراحتی و کدورت، به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شده و با توسل عرض کردم که یا ابا عبدالله ، مدتی است که نمی توانم مانند گذشته، در مصائب شما گریه کنم. علتش چیست؟
پاسخ فرمودند:
تنها دلیلش این است که اختیار زبانت را از دست داده ای و هر چه پیش می آید می گویی!

علت کراهت غیبت

مرحوم کل احمد آقا، در بیان یکی از علت های پستی و فرومایگی این صفت مذموم، می فرمودند:
« یکی از عواملی که اینقدر غیبت در اسلام منع شده، آن است که اگر شخصیت کسی در نزد دیگران خراب شود و عیوب زشت وی آشکار گردد، تا یک عمر، همگان آن شخص را بواسطه همان عمل بد او می شناسند؛ و همیشه خرابی کردار او به چشم می آید.
در ایام جوانی یکی از دوستانم را در حال انجام عمل زشتی مشاهده کردم. این اتفاق باعث شد که تا حسابی از چشم من بیافتد.
حضرت همان روز و در حالی که در قنوت نماز بودم، باطن او را به من نشان دادند. باطن وی، بسیار نورانی بود و درست و حسابی با خدا عشقبازی می کرد. سپس به من فرمودند: تو آن سوی وجود او را دیدی. اکنون این سوی او را هم تماشا کن!»

امان از کمی توشه !

کل احمد آقا نقل می کردند :
« در همان دوران جوانی، با جناب شیخ به سر مزار قطب راوندی آمدیم. قطب در عالم معنا به شیخ گفت:
یا شیخ، التماس دعا!
شیخ پرسید: شما دیگر چرا درخواست دعا می کنید، که عمریست زائران بی بی فاطمه معصومه علیها السلام بر سر مزارتان فاتحه ای می خوانند و شما را شفیع خود قرار می دهند؟
قطب نیز آهی کشید و گفت: این را به مولی امیرالمؤمنین علیه السلام بگو که می فرماید: آه، از کمی توشه!»

امام رضا علیه السلام و زائران مخلص

از قول جناب کل احمد نقل شده :
« جناب شیخ در عالم معنا مشاهده کرده بود که زائران حضرت رضا علیه السلام، هرگاه از روی صدق و صفا و اخلاص، در و دیوار حرم را می بوسند، حضرت دست مبارکشان را پیش آورده و در برابر لب های آنان می گیرند؛ و در حقیقت، زائران به دستان مبارک حضرت بوسه می زنند.»

تاریکی حرم

کل احمد آقا نقل می کرد :
« چند سال پیش، به حرم حضرت علی بن موی الرضا علیهم السلام مشرف شدم. ولی در حرم بسیار دلم گرفت و احساس رهایی و انبساط نمی کردم.
در آن حال، جلوه ای عنایت شد و فرمودند: من که شمس الشموس هستم و ظلمتی ندارم. اما تاریکی حرم، بخاطر این جماعت ( مردم) است که هر کجا قدم می گذارند، سایه گناهانشان را هم با خود می برند.»

دعا برای فرج

ایشان می فرمودند:
« در تهران که بودم، شخصی گفت:
اگر کسی چهل روز دعای عهد را بخواند، حتما" حضرت را ملاقات خواهد کرد؛ من از آن زمان تا به حال، چهل سال است که دعای عهد را هر صبح می خوانم؛ و به شما نیز سفارش می کنم که به این دعا مداومت کنید، که اگر ان شاء الله فردا حضرت تشریف آوردند، پشیمان نشوید.»
در جای دیگر از مرحوم کل احمد آقا در این زمینه نقل شده :
« دعا برای فرج فوق العاده نیکو است. اما در اصل، دعا کنید که فرج خاص الخاص، در وجود خودتان صورت بگیرد.
زیرا که اگر در زمان فرج ظاهری قرا نگرفتید، خدای ناکرده مغبوم نشوید؛ و از وجود حضرت ضرر نکنید!
بارها و بارها از عالم معنا به جناب شیخ، نوید فرج را داده بودند. اما در ظاهر هیچ خبری نشد؛ و آب از آب تکان نخورد.
بعدها به او فهماندند که مقصود ما از آن بشارت ها، فرج باطنی در وجود خود توست.
لذا از آن روز به بعد، شیخ می گفت: دیگر گول خدا را نمی خورم؛ و تا طعم عسل را مزه مزه نکنم، نخواهم گفت که شیرین است ! .»
و باز هم در این خصوص، یکی از دوستان و ارادتمندان ایشان نقل می کرد که:
در حدود سال های 79- 78 هجری شمسی از حاج احمد آقا سوال کردم که: از فرج آقا چه خبر دارید؟
ایشان نیز در پاسخ فرمودند:
« به ما وعده فرج را داده اند؛ و ان شاء الله که نزدیک است.»
از آن قضیه مدتی گذشت، تا آنکه شش ماه پیش از فوتشان، باز به خدمتشان رسیدم و در خصوص فرج سوالاتی پرسیدم. ایشان نیز در جواب فرمودند:
« در برزخ به من حالی کرده اند که شش ماه بعد، فرج می شود. اما هرگاه چیزی را در مطبخ خانه آماده می کنند، آن غذا به همراه خود بویی را به اطراف متصاعد می کند.
اما برای شش ماه دیگر، من بویی از فرج استشمام نمی کنم. حتما" منظور از فرج، همان مرگ من بوده است. اما در کل، کسانی که در دامان اهل بیت علیهم السلام قرار می گیرند، در دایره فرج قرار دارند.»

منبع: رند عالم سوز


مرحوم شرف رازی نقل کرده است :
جوانی بود مسیحی به نام یونس که به خاطر یک عمل انسانی مورد عنایت حضرت ابوالفضل علیه السلام قرار گرفت و مسلمان شد و نامش به عبدالمهدی تغییر یافت .
داستانش را به نقل از حاج عباس ، خدمتگزار بیت آیت الله شهید ، حاج شیخ محمد تقی بافقی، اینگونه نقل کرده است :
مرحوم آیت الله بافقی به ما دستور داده بود شبها در منزل را نبندیم و همچنان شب و روز به روی مردم باز باشد. یک شب، ساعت، نیمه شب را نشان می داد که من احساس کردم فردی وارد خانه شد و چون بدون اذن و اخطار آمد فکر کردم دزد است، به سرعت برخاستم و به سوی حیاط رفتم؛ دیدم مردی بلند قامت در وسط حیاط ایستاده است، چون چیزی نمی گفت من پنداشتم سارق است.
با قدرت به سوی او حمله کردم و دستهایش را محکم از پشت گرفتم و فریاد زدم: « تو کیستی واز کجا آمدی ؟» که دیدم آیت الله بافقی از درون خانه صدا می زند: « عباس! ... مزاحم او نشو او نامش یونس است و مرا می خواهد.»
او را به اطاق آقا راهنمایی کردم و آیت الله بافقی به او احترام کرد و او به دست حاج شیخ مسلمان شد و آقا نام او را « عبدالمهدی» برگزید.
به من دستور داد او را حمام ببرم و ... روزهای بعد اسلام و مقررات آن را به وی تعلیم نمایم.
من دستورات حاج شیخ را یکی پس از دیگری به انجام رساندم و دیگر با عبدالمهدی دوست شدم.
از او جریان مسلمان شدنش را پرسیدم که گفت: « من اهل بغداد هستم و مسیحی بودم. شغلم رانندگی بود و از بغداد به کربلا و نجف و دیگر نقاط بار می بردم. چندی پیش، باری به تهران آوردم و پس از تحویل، آن شب در جایی مشغول استراحت بودم که جوانی سوار بر اسب از راه رسید و گفت که: ابوالفضل فرزند علی مرتضی است و آمده است به پاس حقی که من دارم، مرا به دین حق رهنمون گردد.
پرسیدم: « سرورم! من چه حقی بر شما دارم؟»
فرمود: « شما مرد سالخورده ای را که خسته و تشنه و در راه مانده بود او را به کربلا رساندی، او زائر کربلا بود و اینک من برای جبران آن کار نیک تو آمده ام ... تا شما را به اسلام رهنمون گردم.»
با شادمانی از او استقبال کردم و همراه او حرکت کردم او فرمود: « از همین راه برو دو نفر در انتظار تو هستند و تو را به منزل « شیخ ما» محمد تقی بافقی می برند و او اسلام را به تو خواهد آموخت.»
کمی که آمدم دیدم دو نفر جوان ایستاده اند و آنها مرا به خانه شیخ آوردند و رفتند و من به عنایت آن حضرت به دست حاج شیخ مسلمان شدم و اینک خدای را سپاس می گویم.»

کرامات صالحین - مرحوم محمد شریف رازی


مرحوم حجة الاسلام دکتر امینی چنین می نویسد:
پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آیة اللّه علاّمه امینی نجفی یعنی سال یک هزار و سیصد و نود و چهار هجری قمری ، شب جمعه ای قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم . او را شاداب و خرسند یافتم . جلو رفته و پس از سلام و دست بوسی عرض کردم : پدر جان ! در آنجا چه علمی باعث سعادت و نجات شما گردید؟ گفتند: چه می گویی ؟
مجدّداً عرض کردم : آقاجان ! در آنجا که اقامت دارید، کدام عمل موجب نجات شما شد؟ کتاب الغدیر... یا سایر تالیفات ... یا تاسیس و بنیاد کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام ؟ پاسخ دادند: نمی دانم چه می گویی . قدری واضح تر و روشن تر بگو! گفتم : آقاجان ! شما اکنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید. در آنجا که هستید کدامین عمل باعث نجات شما گردید از میان صدها خدمت و کارهای بزرگ علمی و دینی و مذهبی ؟ مرحوم علاّمه امینی درنگ و تامّلی نمودند. سپس فرمودند: فقط زیارت ابی عبداللّه الحسین علیه السلام . عرض کردم : شما می دانید اکنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه کربلا بسته . چه کنم ؟ فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن . ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند. سپس فرمودند: پسرجان ! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن . مرتباً زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان . این زیارت دارای آثار و برکات و فوائد بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد... و امید دعا دارم . آری ! علاّمه امینی با کثرت مشاغل و تالیف و مطالعه وتنظیم و رسیدگی به ساختمان کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف اشرف مواظبت کامل به خواندن زیارت عاشورا داشتند و سفارش به زیارت عاشورا می نمودند و به این جهت خودم حدود سی سال است مداوم به زیارت عاشورا می باشم.

علما , • نظر
لطیف ترین روح !
از قول امام نقل شده که فرمودند:
« من در عمر خود، روحی لطیف تر از روح مرحوم شاه آبادی ندیدم.»
و سپس ادامه دادند که:
« ایشان، صرف نظر از چنین فقاهت، فلسفه، عرفان که کم نظیر بودند در سیاست نیز کم نظیر بودند.»
هر وقت شاه، گبر شد !
در زمان رضاخان، زمانی قصد کردند نماز جماعت مساجد را تعطیل کنند. در مسجد جامع که ائمه جماعت متعددی داشت، هر یک از آن ها به دلیلی نیامدند. یکی به مسافرت رفت، دیگری به اصطلاح مریض شد!
اما آیت الله شاه آبادی برای نماز عازم مسجد شدند، آن روز، عوض مردم نمازگزار، عده ای قزاق در مسجد مستقر شده بودند. در راه مسجد، یکی از مریدهای آقا به ایشان می گوید: در مسجد قزاق ها ریخته اند. آقا می فرمایند: خوب، قزاق ریخته باشد! و وارد مسجد می شوند.
یکی از افراد دولت با لباس شخصی جلو می آید و به آقا می گوید: آقا مگر نمی دانید نماز تعطیل است؟
آقا در حالی که حتی سرشان را بلند نکرده بودند که او را نگاه کنند، به او فرمودند:
« برو بگو گنده تر از تو بیاد!»
گفت: من بزرگتر هستم.
آقا فرمودند: « اگر با تو حرف بزنم، بعدا" کس دیگری نیست که اعتراض کند؟»
گفت: خیر.
فرمودند: « این جا کجاست؟»
گفت: تهران.
فرمودند: « نه این جا که ایستاده ای و با تو صحبت می کنم کجاست؟»
گفت: مسجد.
فرمودند: « من کی هستم؟»
گفت: پیشنماز.
فرمودند: « مملکت ، چه مملکتی است؟»
گفت: ایران.
فرمودند: « ایران ، دنش چیست؟»
گفت: اسلام.
فرمودند: « شاه چه دینی دارد؟»
چون نمی توانست بگوید مخالف قرآن و نماز و اسلام است، گفت: شاه مسلمان است.
ایشان فرمودند: « هر وقت شاه گبر شد و اعلام کرد که من کافرم، و یا یهودی و نصرانی هستم و بالای سر این مسجد ناقوس زدند، من که پیشنماز مسلمانان هستم، می روم و در مسجد مسلمانان نماز می خوانم. ولی مادامی که این جا ناقوس نزدند و شاه هم اعلام گبریت و کفر نکرده، من پیشنماز مسلمانان باید این جا نماز بخوانم.»
پس از این گفت و گو، وارد شبستان شدند و با این که کسی برای نماز در مسجد نبود، داخل محراب به نماز ایستادند.
یکی از نمازگزاران که ایشان را دیده بود در مسجد، فریاد « الصلواة» را بلند کرد.
مردم هم که نمازگزار بودند با منع وجود آمده، مشتاق تر شده بودند و به مسجد هجوم آوردند و بساط شاه و قزاق ها به هم خورد.
سه دستور اخلاقی
یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند:
« چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟
می فرمودند:
آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»
همین فرد می گوید:
« بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟
ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.»
سه دستور ایشان چنین بود:
1- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود.
2- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.
3- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.
همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم.
در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.
ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم.
این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.

عمل به وعده یا تشرف؟

مرحوم حامد می فرمود:
«اگر روزی با کسی وعده گذاشته باشی، و نوکر امام زمان(ع) بیاید و بگوید: آقا می فرمایند: اگر بخواهی ما را ببینی، مانعی نیست و می توانی به دیدار ما مشرف بشوی، شما باید بگویی: ببخشید آقا جان! با کمال معذرت من الان وعده دارم نمی توانم بیایم.
یکی از علما از طریق علوم غریبه به جای حضرت را در بازار پیدا کرد که پیش یک کفاشی است. خواست جلو برود ولی حضرت تصرفی کردند که در جای خود بماند. پینه دوز مشغول کار بود و حضرت به او فرمودند: کفش ما را درست کن. پینه دوز گفت: ببخشید آقا جان، من وعده دارم نمی توانم.
این عالم خیلی به خودش فشار می آورد که چرا این پینه دوز نمی داند در محضر امام زمان(ع) است و درخواست حضرت را رد می کند.
حضرت برای بار دوم هم فرمود و دوباره پینه دوز همین جواب را داد تا این که در مرتبه ی سوم این عالم خیلی عصبانی شد.
یک مرتبه پیرمرد پینه دوز آقا را بغل کرد و گفت: آقا جان! می خواهید فریاد بزنم و بگویم: مردم! آن کسی را که دنبالش هستید پیش من است. و می خواست به عالم بفهماند من می دانم در محضر حضرت هستم.
بعد حضرت رو به عالم کرد و فرمود: اگر این گونه بشوید ما به سراغ شما می آییم.
نقطه ی ضعف این عالم این بود که خلف وعده می کرد و این گونه حضرت به او درس دادند.»
همچنین ایشان می فرمود:
«اگر با کسی در ساعت معینی وعده دارید و در همان ساعت در حال احتضار هستید وصیت کنید اگر مردم، جنازه ام را سر وعده ببرید تا خلف وعده نکرده باشید.»

عمل به وعده

جناب شیخ می فرمود:
«هنگامی که پدرم در تهران از دنیا رفت، من در مشهد بودم. به من تلفن کردند که به تهران بروم؛ اما به شخصی در مشهد وعده داده بودم که یک هفته بعد، زمان آن می رسید.
شماره تلفنی هم از او نداشتم. وفای به عهد را ترجیح دادم و در مشهد ماندم و نه در تشییع جنازه و نه در مجالس سوم و هفتم پدرم شرکت نکردم! در مشهد ماندم و به قولم عمل کردم!»

می خواهم چه کار کنم؟!

یکی از رفقای شیخ که چهارده چاه عمیق داشت، یکی را به ایشان داد ولی جناب شیخ قبول نکرد و فرمود:
«می خواهم چه کار کنم؟!»
و سپس این روایت را خواندند: امام صادق(ع) فرمود:
«اذا صلح امر دنیاک فاتهم دینک
وقتی امور دنیایی ات اصلاح شود، دینت مورد اتهام قرار می گیرد.»

فریاد رسی امام زمان(ع)

مرحوم حامد می فرمود:
«روزی نفسم بند آمد. گفتم: یا الله، خبری نشد. بعد گفتم: یا رسول الله(ص)، خبری نشد، همه ائمه(ع) را یکی یکی صدا زدم ولی باز هم خبری نشد. تا این که گفتم: یا صاحب الزمان و نفسم به جریان افتاد.»

دشمن واقعی

جناب شیخ می فرمود:
«اهل بیت(ع) دوست مستقیم کم دارند؛ اما ما با دشمنان آنان دشمن هستیم و هیچ کس در آن خدشه وارد نمی کند.
شخصی را درون قبر گذاشته بودند. شب اول قبر، حضرت امیر(ع) به بالین او آمد. هرچه سلام می داد، حضرت توجهی نمی کرد. به حضرت گفت: من حرفی ندارم، فقط یک سؤالی دارم اگر می شود شما جواب سوال مرا بدهید.
آیا من دشمنان شما را دیده بودم؟ آیا آنها به حقوق من تعدی کرده بودند؟ چه کاری کرده بودند که من با آنها دشمن هستم؟ من به خاطر شما با آنها دشمن شدم. تا این مطلب را گفت حضرت لبخندی زد.»

احترام به سید نابینا

شی رجبعلی می فرمود:
«سید کوری وارد جلسه شد و چون من دیدم کور است جلویش بلند نشدم. پس از آن، مرا مورد توبیخ قرار دادند که چرا جلوی پایش بلند نشدی؟ اگر چه او نمی بیند ولی تو باید احترام می گذاشتی.»