بهمنیار که یکی از شاگردان فاضل بو علی سینا بود روزی به بوعلی گفت چرا با این همه علم و دانایی ادعای نبوّت نمیکنی؟ اگر ادعایی کنی مردم میپذیرند و علما نمیتوانند حریف تو شوند. بوعلی گفت: جواب تو را در وقت دیگری خواهم داد.
مدتی از این سخن گذشت و زمستان سرد و یخبندان همدان که معروف است رسید. شبی بوعلی با بهمنیار در یک اتاق خوابیده بودند موقع سحر مؤذن در بالای گلدستهی مسجد مشغول مناجات بود و نعت و ثنای پیغمبر خدا میگفت. شیخ بوعلی به بهمنیار گفت: بلند شو کاسهای آب برایم بیاور که بسیار تشنهام. بهمنیار گفت: اکنون وقت آب خوردن نیست چون تازه از خواب بیدار شدهاید نوشیدن آب سرد در این حال صلاح نیست. بوعلی گفت: طبیب بی نظیر عصر من هستم، تو از نوشیدن آب مرا منع میکنی با آنکه ضرورت آن را اقتضا مینماید. بهمنیار گفت: من خودم الآن عرق دارم میترسم اگر بیرون بروم سرما بخورم و مریض شوم. شیخ گفت: اکنون جواب ان پرسش آن روز تو را در باب دعوی پیغمبری میگویم، پس بدان که پیغمبر کسی است که چهارصد سال از بعثت او میگذرد و نفس او چنان تأثیری دارد که اکنون مؤذن در وقت سحر با شدت سرما در بالای گلدسته ثنای خدا و نعت وی میگوید، اما من هنوز در نزد تو حاضر و تو از خواص اصحاب منی. به تو امر میکنم شربت آبی به من دهی نفس من آن قدر تأثیر ندارد که مرا اجابت کنی پس چگونه ادعای پیغمبری ممکن است؟