سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

همه جا حرفش هست، سر زبان پسرکی که گرفتار چشم و ابروی دختر

همسایه شده، توی رمز تکامل مولانا و جلوه گری شمس،

توی بکوب بکوب نوارهای خارجکی

 

 

توی هیأت ورد زبان کوچک و بزرگ، توی حواس پرتی های سر کلاس،

توی بغض آخر همت وقت رفتن، توی دلتنگی های صبح جمعه،

توی در بدری جناب مجنون، توی صدای قلب مادر،

 

 

یکی میگه شهوت دوره جوونیه، چندروز دیگه می خوابه،

یکی میگه  راه صد ساله را  یک شبه رفتن،

یکی میگه  زندگی  بدون اون  معنا نداره،

یکی میگه بده بچه، زبونت رو گاز بگیر،

یکی میگه راسته، یکی میگه دروغه،

یکی میگه  ورود  ممنوعه،

یکی میگه رمز تکامله،



وای، بسه!

بالاخره چی شد؟ کدومشون؟

 


جناب عشق سلام!

راستش از بس ازت شنیدم، برام جالب شد که بیام باهات آشنا بشم.

 

جناب عشق کمی جلوتر میاد و سرش رو تکون میده

و علیکی میکنه و میگه: تا نخورى نمیدونى!

 

از حاضر جوابی کم نمی آرم و بهش میگم: تا سر در نیارم، لب نمیزنم.

جواب می ده: چی میخوای بدونی؟

 

بهش میگم: ماجرای تو رو، اینکه همه تو رو دارند،

از لاقید ترین آدم تا مؤمن ترین ....

 

لبخندی میزنه، باز میگه:

تا نخورى نمیدونى!