مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
علما , • نظر
مانی سکته¬ای بر شیخ طبرسی(رحمت الله علیه) عارض می¬شود و خاندانش به این گمان که او به رحمت ایزدی پیوسته است، وی را به خاک می¬سپارند. او پس از مدتی به هوش آمده، خود را درون قبر می¬بیند و هیچ راهی را برای خارج شدن و رهایی از آن نمی¬یابد. در آن حال نذر می¬کند که اگر خداوند او را از درون قبر نجات دهد، کتابی راجع به تفسیر قرآن بنویسد.
در همان شب قبرش به دست فردی کفن دزد نبش می¬شود و وی پس از شکافتن قبر شروع به بازکردن کفن¬های او می¬کند. علامه دست او را می¬گیرد و کفن دزد از ترس، تمام بدنش به لرزه می¬افتد. علامه طبرسی به منظور آرام کردن او، ماجرای خود را شرح می¬دهد و پس از آن می¬ایستد. کفن دزد نیز آرام شده، با درخواست علامه که قادر به حرکت نبود، او را برپشت خود می¬نهد و به منزلش می¬رساند.
طبرسی نیز به پاس زحمات آن کفن دزد، کفن¬های خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه می¬کند. آن مرد نیز با مشاهده¬ی این صحنه¬ها و با یاری و کمک علامه توبه کرده، از کردار گذشته¬اش طلب آمرزش می¬کند. طبرسی نیز پس از آن به نذر خود وفا کرده، تفسیر مجمع البیان را می¬نویسد.