سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...

ما رئیس دزدها نیستیم!

مرحوم حامد می فرمود:
«شخصی در مجالس سیدالشهدا (ع) خدمت می کرد و زیر لب این شعر را می خواند:« حسین دارم چه غم دارم؟!»
شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل گفت : سید الشهدا - ع - به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از هم ها و غم های قیامت نجات خواهد داد.
پس از مدتی جناب شیخ رجبعلی شبی در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین (ع) به حساب مردم رسیدگی می کند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد. شیخ رجبعلی می گفت: با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد! ناگهان دیدم که امام حسین(ع) به فرشته ای امر می کند که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود:
شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم!
از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد می فروشد.»

حال شیخ در شب

مرحوم حامد می فرمود:
« شیخ رجبعلی خیاط خیلی مهربان و دلسوز بود.با همه حرف می زد، موعظه می کرد، نصیحت می کرد، آدم، خیلی راحت می توانست در محضرش بنشیند، اما شب که فرا می رسید شیخ رجبعلی دیگر کسی را نمی شناخت و حالت عجیب و غریبی داشت. شب ها مرتب مشغول نجوا و راز و نیاز بود.»

اثر اسم نامناسب

دکتری خدمت شیخ رجبعلی آمد و گفت: پسری دارم که مریض است و با این که خودم دکتر هستم علت را نمی فهمم. دکترهای دیگر هم نمی فهمند. ایشان می فرماید:
«پسر تو اسمش کاظم بود، خجالت نکشیدی یک اسم اروپایی رویش گذاشتی؟ تا این اسم را عوض نکنی باید این درد را بکشد!»

توبیخ جناب شیخ

یکی از شاگردان شیخ می گوید:
روزی کفش جناب شیخ رجبعلی را می دزدند و شیخ می خواهد بداند که سبب آن چیست؟ در عالم معنا به وی می گویند:
«تو بریده های پارچه ای که برای مردم می دوزی در کفشت قرار داده بودی!»
(با این که آن بریده های ارزشی نداشته اما شخصی مانند شیخ رجبعلی بر آن محاسبه می شود.)

مردم دوستی

مرحوم حامد می فرمود:
«در جنگ جهانی دوم که متفقین وارد تهران شده بودند و مردم را اذیت می کردند یک ولی خدایی گفت:
خدایا به من بزن تا مردم راحت شوند.یک مرتبه تیری آمد و به سینه ی این ولی خدا خورد. ایشان از دنیا رفت و در مسگرآباد تهران دفن شد. پس از آن، متفقین رفتند و این ولی خدا تمام بلاها را به جان خود خرید. این نشانه ی مردم دوستی اولیای خداست.»
یکی از دوستان ایشان می گوید:
یک سال صاحب خانه به مرحوم حامد گفته بود که باید خانه را تخلیه کند. ایشان هم آماده ی بلند شدن بودند. خانه راهروی داشت که لامپ نداشت. جناب شیخ به من گفت:
«لامپی در راهرو بزن.»
من هم این کار را انجام دادم. پس از آن ایشان خوشحال شد و گفت:
«حالا که این کار را کردی در حیاط دو تا آجر کنده شده و گاهی که من می آیم پایم چاله ها می افتد، این را هم درست کن.»
با این که ایشان یک ماه دیگر باید خانه را خالی می کردند ولی من مقداری گل درست کردم و چاله ها را پر کردم. در این هنگام جناب شیخ از اتاق پایین آمد و گفت:
«خیر برای مردم خواستیم برای خودمان شد. چون خیر برای مردم خواستیم ورق برگشت وسال دیگر هم همین جا هستیم.»
بعداً صاحب خانه خبر داد که نمی خواهد بلند شوید و تا آخر عمر، مرحوم حامد همان جا ماندند.