سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
زعفر تا این سخنان را شنید تاج شاهى را از سر بدور افکند لباس دامادى را از بدن بدور انداخت طوایف جن را با حربه هاى آتشین برداشت و با عجله بطرف کربلا روان شدند خود زعفر براى طلبه اى از علوم دینیه که در بندى مفصلا شرح حال او را میدهد نقل میکند که وقتى ما وارد زمین کربلا شدیم دیدیم چهار فرسخ از چهار فرسخ را لشکر دشمن فرا گرفته و صفوف ملائکه بسیارى را دیدیم که منصور ملک با چندین هزار ملک از یک طرف نصر ملک با چندین هزار ملک از طرف دیگر جبرئیل با چندین هزار ملک و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار ملک و از طرف دیگر اسرافیل ملک ریاح ملک بحار ملک جبال ملک دوزخ ملک عذاب هر کدام با لشکریان خود منتظر اذن و فرمانند.

ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر از آدم تا خاتم همه صف کشیده مات و متحیرند خاتم انبیاء آغوش گشوده میفرماید: ولدى العجل العجل انا مشتاقون ، ولى خامس آل عبا یکه و تنها میان میدان با زخمهاى فراوان و جراحات بى پایان ایستاده پیشانیش شکسته سر مجروح سینه سوزان دیده گریان ، هر نفس که میکشد خون از حلقه هاى زره میجوشد اصلا اعتنایى به هیچیک از ملائکه نمیکند و مرا هم کسى راه نمیدهد که خدمت آنحضرت برسم همانطور که از دور نظاره میکردم و در کار آنحضرت حیران بودم ناگاه دیدم آقا سر غربت از نیزه همه ملائکه بسوى من نظر افکندند و کوچه دادند تا من خودم را خدمت آنحضرت رسانیدم و عرض کردم که من با سى و ششهزار جن آمده ایم تا یارى شما را بکنیم حضرت فرمود زعفر زحمت کشیدى خدا و رسولش از تو راضى باشند خدمت تو قبول درگاه باشد ولى لازم نیست برگردید. گفتم قربانت گردم چرا اذن نمیدهى ؟ فرمود شما آنها را مى بینید ولى آنها شما را نمى بینند و این از مروت دور است . زعفر گفت اجازه بفرما ما همه شبیه آدم میشویم اگر کشته شویم در راه رضاى خدا کشته شدیم حضرت فرمود زعفر اصلا دیگر مایل بزندگانى نیستم و آرزوى ملاقات پروردگار را دارم . یعنى زعفر بعد از کشته شدن على اکبر و عباس و قاسم ماندن در دنیا چه فایده اى دارد شما بجاى خود برگردید و بجاى نصرت و یارى من گریه و عزادارى براى من بکنید که اشک عزاداران من مرهم زخمهاى منست .

زعفر میگوید من به امر امام مایوس برگشتم چون بمحل خود رسیدیم بساط عیش برچیدیم و اسباب عزا فراهم آوردیم مادرم بمن گفت پسرم چه میکنى و کجا رفتى که اینطور ناراحت برگشتى گفتم مادر پسر آن پدرى که ما را مسلمان کرد حالش در کربلا چنین و چنانست رفتم یاریش کنم اذن نداد چون امر امام واجب بود برگشتم ، مادر چون این بشنید گفت اى فرزند ترا عاق میکنم فرداى قیامت من جواب مادرش فاطمه را چه بگویم ؟

زعفر گفت مادر من خیلى آرزو داشتم که جانم را فداى او کنم ولى اجازه نداد، مادر گفت بیا من به همراه تو میآیم و دامنش را میگیرم و التماس میکنم شاید اذن بدهد که تو در رکابش شهید شوى ، مادر از پیش و من با لشکریان از عقب بطرف کربلا روان شدیم چون رسیدیم صداى تکبیر از لشکر شنیدیم چون نظر کردیم دیدیم سر آقا حسین بالاى نیزه و دود و آتش از خیام حرم حسینى بلند است مادرم خدمت امام سجاد رسید اذن خواست تا با دشمنان جنگ کند حضرت اذن نداد و فرمود در این سفر همراه ما باشید اطفال ما را در بالاى شتران شبها نگهدارى کنید آنان قبول کردند تا شهر شام با اسراء بودند تا حضرت آنها را مرخص کرد.