سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مُهر بر لب زده

دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ... گفتم تابدانم تا بدانی ...
مرگ از زندگی پرسید:
" این چه حکمتی است که باعث می شود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم ؟! "
زندگی لبخندی زد و گفت :
" دروغ هایی که در من نهفته است و حقیقت هایی که تو در وجودت داری !!"

...................................................................
دیدم که تو دریایی و من رود شدم
در وسعت چشمان تو محدود شدم
آن روز که در آتش عشق افتادم
سر سبز تر از آتش نمرود شدم

.................................................................
کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا کرد
ولی کلاغ گفت : هر چه از دوست رسد نیکوست
و نتیجه آن شد که می بینی .طوطی همیشه در قفس کلاغ همیشه آزاد
...............................................................
من از پروانه بودن ها، من از دیوانه بودن ها،
من از بازی یک شعله ی سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمیترسم...
من از هیچ بودن ها، از عشق نداشتن ها، من از بی کسی و خلوت انسان ها میترسم
...................................................................
فهمیده ام که بزرگترین چالش زندگی این است که تصمیم بگیری
مهم ترین چیز در زندگی کدام است و سپس سایر چیز‌ها را فراموش کنی
………………………………………………………….
فهمیده‌ام که آدم ها به آن اندازه خوش بخت می شوند که اراده کرده باشند
………………………………………………………
فرشته ای از سنگ پرسید :
چرا مانند خاک از خدا نمی خواهی که از تو انسان بسازد ؟
سنگ تبسمی کرد و گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که مستحق چنین خواسته ای باشم